دریا را دوست دارم. ساحل را هم همینطور؛ اما هیچکدامشان را بیشتر از زنم دوست ندارم. من ساحل را و دریا را با زنم دوست دارم. دوست دارم من و زنم جایی که هیچ جنبندهیی به غیر از چند مرغ ماهیخوار دیده نمیشود کنار ساحل قدم بزنیم. او باید چسبیده به دریا باشد. شاید خودش آنجا را انتخاب کرده است. او دوست دارد روی تختمان بین من و دیوار بخوابد. اینجا هم دوست دارد بین من و دریا قدم بزند. گاهی یک موج بلند دست دراز میکند و سعی میکند پای جفتمان را خیس کند. زنم از دستش فرار میکند. من گاهی جلوِ او را میگیرم. سعی میکنم به دریا در خیس کردن پای زنم کمک کنم.
ما کنار دریا قدم میزنیم. زنم اینجور وقتها دوست دارد فضا را بیشتر رمانتیک کند. از لحظههای آشناییمان میپرسد. از حال و هوای من وقتی که تصمیم میگرفتم با او حرف بزنم و اولین قرار را بگذارم. از اگر ها و اماهایی که ممکن بود پیش بیاید؛ مثلا میپرسد:
– «اگه من اونروز بهت میگفتم مزاحمم نشو و شاید چندتا هم فحش بهت میدادم تو بعدش چیکار میکردی گُلم؟»
در واقع زنم دوست دارد با جواب من میزان علاقه من را بسنجد. دوست دارد با پوست و خون درک کند که وجود او برای من چیزی مثل هوا و نفس کشیدن، یا مثل غذا و زندهماندن است. زنها همیشه همینطور هستند. سعی میکنند چندین و چند بار با شیوههای مختلف طرفشان را امتحان کنند. آن را از خودشان برانند تا ببیند طرفشان چهقدر روی خواستهی خودش پافشاری میکند. تا ببیند چهقدر اهمیت دارند و طرفشان برای با او بودن حاضر است دست به چهکارهای عاشقانهی بزرگی بزند. ممکن است چندین بار بگویند «نه!» «من نمیخواهم درگیر این جریان شوم» یا چیزهایی شبیه به این.
اما توی دلشان داستان طور دیگریست. از وقتی که میگویند «نه» طرفشان زیر ذرهبین قرار میگیرد. نفسکشیدن، راه رفتن و نگاه کردن او به دقت بررسی میشود. به دقت نگاه میکنند که بعد از این «نه گفتن» چهطور و با چه شیوهی جدیدی و با چه سماجت بیاندازهیی دوباره و دوباره و دوباره به سمتشان کشیده میشود. این سماجت به زنها احساس برتری میدهد. پیش خودشان فکر میکنند با اهمیت هستند، آنقدر با اهمیت که مردها با آن عضلات قوی و زور و بازوی آنچنانی حاضرند برای به دست آوردن زنی مثل او خودشان را کوچک کنند و حتا به پای آنها بیفتند. زنها از این سماجت و اینجور عشقورزی تعذیه میکنند.
اما خب مردها اینطور فکر نمیکنند. برای آنها همه چیز مثل یک معاملهی ساده اما بزرگ و با اهمیت است. مثل خرید و فروش و معامله یک ویلای چندصدمتری یا یک ماشین کوپهی گرانقیمت. سعی میکنند مالک را با پیشنهاد خود غافلگیر کنند. به او دوستانه پیشنهاد میکنند. ممکن است چند بار به چند روش مختلف با او صحبت کنند. حتا برای او زمانی برای فکر کردن درباره قیمت پیشنهادی در نظر بگیرند. مدتی صبر کنند؛ اما وقتی دو سه بار (کمی بیشتر یا کمتر) از طرفشان یعنی همان مالک عالیمرتبه جواب منفی بشنود مطمئن میشوند که جواب مالک به طور قطعی نه است. مالک قطعا قصد فروش ندارد. بالا بردن قیمت، یا انجام حرکات ژانگولر در مقابل او تاثیری در تصمیم قاطعانهی او نمیگذارد. پس خیلی منطقی با قضیه کنار میآیند و از خیر مالک و مایملک او و آن معامله طلایی و شیرین میگذرند.
مردها در رفتار با زنها هم همینطورند. یکبار، دوبار، دهبار شاید شنیدن جواب نه یا طفره رفتن و سرقرار نیامدن قابل تحمل و منطقی به نظر بیاید؛ اما بیش از این چنین رفتاری یعنی زن قصد برقراری رابطه ندارد؛ اما از آنطرف زن داستان هنوز در حال نیرو گرفتن و زندهشدن از سماجت مرد است؛ و وقتی میبیند که طرف مقابلش پس از چندین بار «نه» شنیدن پا پس میکشد مطمئن میشود که عشق و علاقهی مرد از اولش هم کمرنگ، دروغین و بیاهمیت بوده است. با خودشان میگویند:
– «میدونستم منو دوستم نداره. فقط یه هوس بود. بعد از چند روز از کلهش پرید. خوب شد الکی خودمو سبک نکردم.»
برای زنها ابراز علاقه یعنی سبک شدن. البته نه همهی زنها. بیشترشان با همین احساس غرور مسخره به دنیا میآیند. بعضیها هم با شیوههای اکتسابی این غرور و خودپرستی را از عمه، خاله، مادر یا حتا پدر خود یاد میگیرند. از بچهگی ننر، زودرنج، یکی یک دانه و عزیز پرورده و دردانه قد میکشند، بین آنها و پسرها نهر بزرگی وجود دارد. دخترها از پسرها برترند و این پسرها هستند که باید خودشان را به زحمت بیندازند و با اسب سفید سرحال و رهواری برای دزدین این شاهزاده خانم با فروتنی اما لبریز اقتدار آنهم در لحظهیی که باد از پشت درختها میوزد و زلف پریشان این اسبسوار در باد تکان میخورد به سراغش بیایند. حتا باید زیر پای این شاهزاده خانم زانو بزنند. از او بیخود و بیجهت طلب عفو کنند و با نزاکت و احترام از او «درخواست» کنند که با درخواست ازدواجشان موافقت کند. خب صد البته جواب شاهزاده خانم برای چندبار اول «نه» است و این سوار داستان است که باید نا امید نشود و برای به دست آوردن شاهزاده خانم خودش را به آب و آتش بزند.
زنم میگوید:
– «پس چی؟! باید هم همینجوری باشه. دختر که نباید خودشو سبک کنه و مثلا بیاد خواستگاری.»
– من میگویم:
«سبک شدن اصلا یعنی چی؟ چهطور وقتی مرد بیاد بگه با من ازدواج کن یا ازت خوشم میاد سبک نمیشه، ولی اگه زن بیاد بگه سبک میشه؟»
– «خب برای اینکه اون زنه. زن نباید همچین کاری بکنه.»
– «میشه بگی تو کدوم کتاب معتبری همچین چیزی نوشته شده؟ فقط خواهش میکنم از این رمانهای آبدوغخیاری مثال نزن.»
– «اتفاقا خیلی هم رمانهای رمانتیک خوبی هستند.»
– «رمانهای خوبی نیستند. فقط برای اینکه توسط زنها نوشته شدن و توش پر از صحنههای عشقولانهیی هست که مرده برای به دست آوردن دل دختره حاضره ناف آسمونو نخ کنه جذاب به نظر میرسه.»
– «اصلا هم اینطور نیست. وقتی میگم خوبه یعنی خوبه. دیگه هم حرف نباشه.»
– «خوب نیست. همهش حقهبازی و وقت تلف کردنه، درست مثل همین داستان الکی که دارم مینویسم.»
– «اولا چیزی که تو داری مینویسی داستان نیست. دوما تو ممکنه تو داستانت الکی باشی ولی من الکی نیستم. خیلی هم واقعیام.»
زنم میخندند. اول لبخند میزند، بعد پوزخند میزند و بعدش بلند بلند میخندد. میگوید:
– «خب فرض کنیم مثلا روم به دیوار، هفت دریا به میان، من میاومدم خواستگاریت و مثلا بهت پیشنهاد میدادم. اونوقت تو چی جواب میدادی؟»
– «من جواب میدهم: «هه. خب من مسلما میگفتم نه! برو رد کارت مزاحمم نشو.»»
– «دیدی بیشعوری؟ همه مردها همینجوری عقدهیی و بیشعورن. همهتون کمبود دارین.»
– «این شما زنها هستین که فکر میکنین از دماغ فیل افتادین. آدمی که ادعای عاشقی میکنه باید خاکی باشه، باید لهِله باشه، داغون باشه. براش اهمیت نداشته باشه چی میشنوه. ولی شما زنا حتا نمیتونین تحمل کنین همونجوری که خودتون با دیگران برخورد میکنین یکی باهاتون برخورد کنه.»
– «من به این پیشنهاد جواب نه میدادم. نه به خاطر اینکه نخوام وارد رابطه بشم. فقط به خاطر اینکه ببینم توی زنِ عاشقپیشه چهقدر حاضری برای عشقی که ازش دم میزنی خودتو به دردسر بندازی و به آب و آتیش بزنی. حاضری چند بار جواب نه بشنوی و هربار با یه دسته گل بزرگتر برگردی و با فروتنی و احترام بیشتر درخواست خودتو بگی؟ اما شما زنها نمیتونین همچین رفتاری رو تحمل کنین. زود بهتون بر میخوره. وقتی راجع به این موضوع با دوستاتون مشورت میکنین جواب اونا هم همینه: «زنها نباید خودشونو با اعلام علاقه کوچک کنند.» یک جور حماقت مسخره درست مثل داستان مسخرهیی که میگه «عشقتو رها کن تا دوباره برگرده» توی این طرز فکرتون هست. شما زنها خیلی ادعاتون میشه.
– «شما مردها کمبود دارین. تا میبینین یه خانوم اعلام علاقه میکنه سریع میخواین خُردش کنین. ولی ما زنها حق دارین بگیم نه. معلومه که حق داریم. برای اینکه ما خانومیم.»
– «خانومین که چی؟ این چه قانون من درآوردیه که هی میگین ما زنیم، ما دختریم، ما خانومیم. ما نباید فلان، ما نباید بیسار؟ اینکه در طول شبانهروز ممکنه چندین نفر با چندین مدل و شیوه مختلف بهتون پیشنهاد بده باعث شده خیالات برتون داره.»
– «آدمهای عوضی، آدمهای مفلوک و بیچارهیی که تا چشمشون بهتون میافته دست و پاشون شل میشه و حاضرن زیر پاتون مثل فرش پهن شن تا افتخار زیر کفش شما بودن نصیبشون بشه. همینجور آدمها باعث میشن شما بیشتر از قبل مغرور بشین. خیالات برتون میداره و دیگه داستانتون تموم شده میشه.»
– «البته این وسط چند نفری هم میان که چیزی به جز عشق توی نگاهشون نیست؛ اما شما متاسفانه نمیتونین هیچکدومشون رو از هم تشخیص بدین که کی عاشق واقعیه و کی لبریز هوسه. از بدِ ماجرا همیشه هم درگیر رابطهیی میشین که هوسه و طرف خانومباز تیری از آب در میاد. چون بلده چهجوری مختون رو بزنه. اون بدبخت عاشقی هم که یه عمر صبر کرده و از هوس وجودش گذشته تا بعد کلی خجالت و رودروایسی بیاد طرفتون و عشقشو ابراز کنه هیچ جذابیتی نداره. چون بیعرضه است، چون بلد نیست حرف بزنه، چون خجالتیه، چون بلد نیست با یه خانوم چهطور برخورد کنه. چرا؟! چون شما خانوم هستین و خانوما نباید فلان و بیسار…»
– «حالا چرا با من اینجوری حرف میزنی. داری دلمو میشکونیا.»
– «جور خاصی حرف نمیزنم که…»
زنم توی حرفم میپرد:
– «چرا اتفاقا. داری همهش بهم متلک میندازی. فکر میکنی نمیفهمم؟»
– «متلک کدومه قربونت برم؟ من دوستت دارم. فقط میخواستم باهات حرف بزنم. یاد اون زمان طولانی افتادم که منتظر بودم تو یه حرکتی بکنی تا من بفهمم چهقدر منِ مردِ رویاهای تو برات اهمیت دارم.»
