راستش را بخواهید چند وقت پیش با خودم تنها کردم و شروع به شمردن کردم. با خودم حساب کردم که با چند نفر قرار و مدار عاشقانه یا شبهعاشقانه گذاشتهام. این فکر را دیدن فیلم Love in the Time of Cholera (2007) به سرم انداخت. درست آنجایی که مردِ عاشقپیشه برای پر کردن قسمت خالیِ عشقیِ زندگیاش با چیزی در حدود ششصد و چهل و هفت زن همبستر شده بود. سعی میکرد جای خالی «او»ی خودش را توی اندام برهنهی زنان دیگر جستجو کند. اما مطمئناً تمام آنچیزی که به دنبالش بود را در این جست و جو نیافت. صبر کرد، تحمل کرد، با دردِ تنهایی و ظلمت درونیاش تاب آورد و در نهایت بعد از هشتاد و چند سال عمر به معشوق قبلی خودش پیوست.
خواستم با خودم حساب کنم ببینم چند نفر را به خلوت خودم راه دادهام. تا به حال دست چند زن را گرفتهام. بوی موی چندنفرشان را توی سینه کشیدهام. لبهای کدام را بوسیدم و عاشقانهتر از هر عاشقانهای به چندنفرشان عشق ورزیدهام. گاهی حتا سخت به یادم میآمد که نام فلانی و شکل صورت بهمانی چه بود. یادم نمیآمد که عاشق همهشان بودهام. همهشان را بوئیده باشم. همهشان را حتا دوست داشته بوده باشم. اما صادقانهترین لیستی که توانستم بسازم یک لیست شش نفرهی نصفه و نیمه بود. آمدم توی اتاق روبروی خودم نشستم. تمامشان را با هم تصور کردم. روح ناسازگار همهشان را احضار کردم و یک به یک و روبروی خودم آنها را رها کردم. حالا همه با من توی یک اتاق بودند. با صورتهای برافروخته و گیج به یکدیگر زل میزدند و دلیل حضورشان را از من میپرسیدند. با هم حرف میزدند. صدای پچپچشان شنیده میشد و کلافه و سردرگرم سعی میکردند خودشان را از آنجا آزاد کنند.
گاهی دست می بردم روی ابر اندام یکیشان دست میکشیدم و او را مانند ابری نازک محو میکردم. یکی یکی، یکی یکی و آخر باز من ماندم و شش حفرهی توخالی.
با خودم حساب کردم ببینم از این لیست شش نفره واقعاً کدامشان شایسته هشتاد و چند سال صبر کردن را دارد؟ کدامشان به ششصد و چهل و هفت اندامزنانهی دیگر برتری دارد؟
او میگوید:
– از اینجور حرفها خوشم نمیاد. داری سعی میکنی حس حسادت و غیرت منو زنده کنی. ولی در عوض داره ازت بدم میاد.
– از من بدت میاد؟ برای چی؟ برای اینکه این حرفها رو زدم.
– نه! تو داری به هرحال منو مقایسه میکنی. با شش، هفت یا ششصد و چهل و هفت نفر. به هر حال تو داری منو با یک سری آدم دیگه مقایسه میکنی و هیچ زنی از این موضوع خوشش نمیاد.
– نه قصدم مقایسه کردن نیست. فقط خواستم بگم که حدود شش – هفت ساله این عدد شش به هفت نرسیده. تا وقتی که حساب نکرده بودم، برام اهمیتی هم نداشت. اما الان که فهمیدم هفت یک عدد مقدسه احساس میکنم که ناخودآگاه من بالاجبار منو وادار کرده که هر کسی رو به جای هفت نذارم.
– باز هم فرقی نکرد. هنوز همون اندازه چندش و حال بهم زنه.
– خب میتونست بدتر از اینها باشه. خوب یا بد ذهنِ ناخودآگاهِ من به این باور رسیده که عدد هفت خودشو دست نخورده و پاک برای تو نگه داره. فکر میکنم میتونست همینطور عدد روی عدد بیاد و اونوقت باید منتظر «بیست و هفت» و «یکصد و بیست و هفت» و «دویست و بیست و هفت» و همینطور بگیر تا احتمالاً «نهصد و بیست و هفت»مین نفر زندگیم میموندم که شاید تو باشی.
– این واقعاً یه بیماری روانیه.
– احتمالاً همینطوره. بازی با اعداد و دوست داشتن اعداد و اعتقاد به وجودِ چیزی که وجود نداره صددرصد بیماریه.
حالا با خودم فکر میکنم که آیا واقعاً عدد هفت انتخاب خوبی برای او بوده یا نه؟ شاید باید او را سیزدهمین انسانِ زندگیام به حساب میآوردم و یا حتا بیست و هفتمین نفر، و یا حتا هفت هزار و دویست و بیست و هفتمین نفر… چهقدر ششِ من با این اعداد دلفریب فاصله دارد.
