آری! چنان به مرز اکنون رسیدهام، خالی دل و بیرنگ که کسی کنار کوچهی رسیدن غبار راه را از روی هوای مرطوب چهرهام تکان نمیدهد. در دستام بود خاطرهیی و گم شد در حلول خاطرهیی نو. این رنگ من است در پردههای نیمسوختهی یک دشنام. مردود در بیراهههای سخت یک چراغ. مقصد به سمت متناهی دلشوره مایل بود و من هیچ مایل نبودم از دریچههای مقصود. اگرچه در امید میرقصیدم و افق یکسره ناپیدا بود. من ازدحام کلمات نامفهوم لهجهام. مسلوط در سطرسطر لایههای این تقویم. ترسیم میکنم نَفَسهای از یاد بردهام را در این نفْس مسموم آلوده به خاک. پوزبند به ساحت دقیقهیی علم میکنم تا میلاد دقیقهیی را به فراموشی بسپاریم. نور نجابت متلاشی شدهی بیگناهی نیست. تلاش گناهی است که در ضمیر هیاهوی یک شب آشکار میشود. ستارهها حقیقت راستین یک دروغاند در لحاف مشبک آسمان که من اما روی دیوار به سبک جنی مترود از قبیلهی جنیان تکیه دادهام اما حتا به ضرب سحری مقدس راه به دلاش نمیبرم. این چنینام من، متروک در حوالی چوبکاری شدهی یک اشتیاق که دیگر از رنگ افتاده است. باری زندهگی رسم خوشایندی نیست. روزها میگذرند، شبِ شبها هم نیز. زندهگی حوصلهی تند غریبی دارد. چنان در مرز نامحدود. تعلق نتیجهی دَوَران اندیشههاست به سوی بیسمت هذیان زدهگی و نبرد آغاز اندوه شناور هذیان بود در زلال جاری وحشت. من همچنان چاوش قبیلهیی در کوچی نابهنگام ایستاده بودم و کنار مقصد کسی انتظار را در خیمههای آشوب علم نمیکرد. پاکوبان پاکوبان، سمت میرسیدند در سرم آخرین ذهنیت فصلهای متروک و اشتیاق هنوز آخرین برگ دیواری بود که در خاک میرویید. سنگهایی جدا از هم از دل زمین نپرسیده بودم که اینک چرا تو اما باز کانتو ساچمی مارتا پلاتکو، سونیش فارگان توتم نازم کو؟ آری! اینچنین بیهدف واجها ناآراسته آلودهی آراستهگی میشوند و من آرامش خیالی قومام را در انتهای…
زندگی، داستانِ کوتاه و کمی بیشتر