رفتن به نوشته‌ها

دسته: هذیانامه

رنگارنگ

آری! چنان به مرز اکنون رسیده‌ام، خالی دل و بی‌رنگ که کسی کنار کوچه‌ی رسیدن غبار راه را از روی هوای مرطوب چهره‌ام تکان نمی‌دهد. در دست‌ام بود خاطره‌یی و گم شد در حلول خاطره‌یی نو. این رنگ من است در پرده‌های نیم‌سوخته‌ی یک دشنام. مردود در بی‌راهه‌های سخت یک چراغ. مقصد به سمت متناهی دل‌شوره مایل بود و من هیچ مایل نبودم از دریچه‌های مقصود. اگرچه در امید می‌رقصیدم و افق یک‌سره ناپیدا بود. من ازدحام کلمات نامفهوم لهجه‌ام. مسلوط در سطرسطر لایه‌های این تقویم. ترسیم می‌کنم نَفَس‌های از یاد برده‌ام را در این نفْس مسموم آلوده به خاک. پوزبند به ساحت دقیقه‌یی علم می‌کنم تا میلاد دقیقه‌یی را به فراموشی بسپاریم. نور نجابت متلاشی شده‌ی بی‌گناهی نیست. تلاش گناهی است که در ضمیر هیاهوی یک شب آشکار می‌شود. ستاره‌ها حقیقت راستین یک دروغ‌اند در لحاف مشبک آسمان که من اما روی دیوار به سبک جنی مترود از قبیله‌ی جنیان تکیه داده‌ام اما حتا به ضرب سحری مقدس راه به دل‌اش نمی‌برم. این چنین‌ام من، متروک در حوالی چوب‌کاری شده‌ی یک اشتیاق که دیگر از رنگ افتاده است. باری زنده‌گی رسم خوشایندی نیست. روزها می‌گذرند، شبِ شب‌ها هم نیز. زنده‌گی حوصله‌ی تند غریبی دارد. چنان در مرز نامحدود. تعلق نتیجه‌ی دَوَران اندیشه‌هاست به سوی بی‌سمت هذیان زده‌گی و نبرد آغاز اندوه شناور هذیان بود در زلال جاری وحشت. من همچنان چاوش قبیله‌یی در کوچی نابهنگام ایستاده بودم و کنار مقصد کسی انتظار را در خیمه‌های آشوب علم نمی‌کرد. پاکوبان پاکوبان، سمت می‌رسیدند در سرم آخرین ذهنیت فصل‌های متروک و اشتیاق هنوز آخرین برگ دیواری‌ بود که در خاک می‌رویید. سنگ‌هایی جدا از هم از دل زمین نپرسیده‌ بودم که اینک چرا تو اما باز کانتو ساچ‌می مارتا پلاتکو، سونیش فارگان توتم نازم کو؟ آری! این‌چنین بی‌هدف واج‌ها ناآراسته آلوده‌ی آراسته‌گی می‌شوند و من آرامش خیالی قوم‌ام را در انتهای…

پیوسته‌گی‌ها

در زادگاه نور و شبنم و خاطره‌ام درختی روئید، تناور هم‌چون قرص ماه در آسمان خیالی‌ی چهاردهمین عابر کوچه‌های اندیشه. شناور بود روی شیروانی‌های معطر سفالی و آفتاب با کدورت کدر خویش ماسیده بود حتما و هشدار می‌داد که ردپای خود را به نقاط کوتاه‌ شده‌ی ضرب‌آهنگ بچسبانید. حالا می‌شود در این خیابان‌ها تمام کوچه‌ها را یک‌نفس گز کرد. می‌شود در کوچه‌ها حتا به ضرب و سحر انگشت اشاره رخت مهمانی برای خانه‌های پوک و بی‌قفل و مقوایی علم کرد. می‌شود با یک نفر در چارسوق کهنه‌گی‌ خوش بود و از هر عابر خسته دلاوروارتر از بی‌گناهان ده بالا سوالی ساده هم پرسید. کدامین خانه از اندیشه‌ی دستان من امروز ویران شد؟ بگو! باید سوال را در ضمیر پنهان صفحه‌های فلزی جست‌وجو کرد وقتی که نفس‌های شما از ضرب افتاده باشد. پاسخ اما هرگز رخت نو به تن نداشته و ندارد حوصله کسی برای شنیدن حرف‌های من که به سخره گرفته‌اند سینه‌های سرخ کبوتران را هنگام که دوشاب چرک و خون در دیس به قصد تبرک یک به یک خانه‌ها را می‌کوفتیم و چنگیز خمیازه می‌کشید و استخر از لرزگام‌ اسکندر هراسیده بود. صدایی مرا از خود بی‌خود کرد. زن گفت: بیا! هنوز سپور بی‌مروت سرخی پاییز را از کف پیاده‌رو برنداشته. تیاتر چرخیده بود و بازیگر سوم با یک استکان میان سن دنبال برگه‌یی می‌گشت. کجا؟ کجا انداختم‌اش؟ ماریا! بوی تند عرق آن‌مرد روی پیراهن تو چه می‌کند؟ افسوس. بی‌هوده می‌خواستم داغ سرد قدم‌ها را از لابه‌لای معبر مقوایی‌ام بردارم. من دیگر حتا هیچ‌کس هم نیستم. چرا که دیروز کسی هیچ بود و می‌رفت و راه می‌رفت و در راه می‌رفت و با لب‌هایش نغمه سوزناک من‌سروده را روی زمین می‌پاشید. ای‌کاش حسرت گلی بود و می‌شد تماشایش کرد در باغ‌چه‌ی انگشتان موهون من. نه! سیاه نیست. نترس. تنها کفایت می‌کرد بازی برگه‌ها لای کتاب‌هایی که مرا از انتظاری…

معنای سکوت

آری حرف نمی‌زنم. دریچه به هوای سکوت بسته‌ام. سقوط می‌کنند در من، دست‌هایم و اجبار، حقیقتِ سبزی‌ست که همین نزدیکی‌ها واژه را به نخ می‌کشد. تکاملِ بهانه‌های دیروز، حادثه‌ی رنگین امروز را رفت. زمان به صداقت گره می‌خورَد، در هذیانِ مدورِ عقربه‌ها و من در انهدام پرسشی می‌مانم که بی‌پاسخی مصلوب‌ام می‌کند به جُلجتای هنوز و ‌مریمِ دیگری هم حتا نیست تا در برم گیرد از آغوشی که آهن و چوب… بود؟ آری! پس گوش کنید! این صدای من است که از اعماق آبی آسمان می‌آید. مروارید ندارد این لحظه و یا پاداشی که برانگیزد دقیقه‌ها را. هیچ‌وقت حرفی نداشتم برای گفتن، مگر شکل موهون انگشت‌هایم که شبیه اندوه یک عمر باشد. نه نشد. نه نمی‌شود. بزرگ‌وار نشانه‌ی من نیست که پروانه باشم و گلی را ببویم و به بوستان حسادت می‌کنم؟ در انعکاس حماقت من نمی‌آیی. بزرگی بزرگ. برای من حتا به قدر بوسه‌یی کوچک نمی‌خندی. با من باش که در تکاپوی یافتن‌ام. حسرت به دوش می‌گذرم و معنا نمی‌دهم که واژه را به نخ کشم. یأس‌ام من. نه یاسی که به عطر و بوی تو بمانم. می‌خواستم ذره‌یی فرو نشاندم از اشتیاق، اما انگار نشانده‌ای مرا به حسرتِ کلامی و ذره‌یی انگار به قدر بضاعت ثانیه‌ها‌ دیر شده بود که نظر به شمایل پلشتی‌های من نمی‌اندازی. معنا نمی‌دهم امروز، نه! نمی‌شود. من رگه‌های خاکستری را به بنفش نمی‌فروشم. فلوت، سازِ هم‌آوازی نیست و تنها قصیده‌ی محزون تن‌هایی را به تصویر می‌کشد که در تمام تن‌هایشان تنهایم من. نه! نمی‌شود، معنا که بریسم و ریسه رفته باشم از لبخندی که نفروختی به من. ندوشیدم سرکشی را در دره‌ی فریاد که آسمان، دنباله‌دار تو نیست و ستاره به گل‌آرایی شبنم چشم داشت. با من حرف می‌زدی. صدای تو هنوز در لخته‌لخته‌های اتاق می‌پیچد برای ابد، که فرضیه این‌چنینی بود. قلم، معنادار، پیغامی را به دوش می‌کشید. برای یک روز، یک…

برابر

نیاز به جنسیت یا ویرانی اشکال غیر هندسی کسی نیست. من روی غزلِ پاییز، برف زمستانی‌ام را بو می‌کشم. تعادل برقرار است حتا در من وقتی که احساسی جای خود را به حس دیگری می‌دهد. مثل تصویر یک هنرپیشه، شاعر، آهنگساز که روی دیوار روبه‌روست. چیزی را جایی جا گذاشته‌ام. دور شده‌ام از فضایی که می‌توانست بهترین باشد برای گفتن همه‌ی چیزهایی که در تعادل‌شان به تقابل نشسته‌ام. تقابل، امکان تماشای هوس پر رنگ قلمی‌ست که در من جا خوش کرده است. انتهای عادت چیزی قرار گرفته است شبیه به عریانی بی‌وقت شعله‌یی که از شمع نیم سوخته شب تاریکی به جای مانده است. گاهی تاریکی زوزه می‌کشد، من خمیازه‌ام را روی باد فوت می‌کنم. برای سرد بودن، هوا هم گرم نیست. بی‌راهه حوالی دلشوره‌ای‌ست که روی کابل‌های باران خورده قندیل بسته‌اند؟ چقدر دورم؟ چقدر بوسه چشیده‌ام؟ از چند هزار انسان؟ اما من هنوز طعم لب‌های خود را به خاطر نیاورده‌ام. من سازِ دهنی شده‌ی روزگارم. نه نفس کسی در من می‌رود و نه مکشی هوای هزار بار مزه کرده‌ام را پس می‌گیرد. یک شب سیرم کرد. گرسنه بودم؟ یک شب سیرش کردم؟ گرسنه بود؟ چقدر اشتیاق‌مان بی‌شباهت بود به معنای سیب سرخی که در یخچال، سه روز مانده است را بردار. گفتم سه روز؟ شاید به خاطر این بود که سه روز! سه روز تمام انتظار شعری را می‌کشیدم که با همه‌ی دلشوره‌ام، با معنای غریب اما آشنای تمام احساس من، از تمامی اعماق من باید می‌آمد. اما نرسید. سه روز! سه روز تمام به انتظار ایستاده بودم تا خود را با آن حرف‌هایی که نگفته بودم سیراب کنم. از من برود احساسی تا احساسی جدید جایگزین آن شود. تا تعادل خود را در قندیل‌های باران پاییزی زمستان به تقابل بنشینم. هر کسی می‌توانست با هر احساسی از دور به تماشایش بنشیند. هر کسی می‌توانست ماه را در روز…

تکراری

چیزی نپرسیده‌ام. هیاهو دارم. مثل شاخه‌یی که روی عکس ماه چسبیده باشد پریشان‌ام. سکوت نکن. من خودم را از حرف‌هایم پس می‌گیرم. من خودم را خلاص می‌کنم. حلقه‌ام. حلقه‌ام کجاست؟ حلقه‌ی عطوفت که دیروز از سقف آویزان بود. تاب می‌خورد میان زمین و آسمان و چقدر لب‌ریز از لذت بودی که مرا دست باد انداخته‌یی. نه! دیگر وقت ایستادن نیست. من باید بگذرم و این سکوت نارنجی را که از سردی به من چسبیده است کجا نوشته‌ام؟ تماس می‌گیرم. با من حرف خواهی زد. از راز، از رمز. از چگونگی اندیشه‌ی انسان‌ها که با بالاترین دُز شباهت به آنها غریبه‌ام. چیزی در من می‌گردد. مثل حس نیاز، مثل حس عطش اما نه به من، نه به تو. من به نیستی نیاز دارم. من به نیستی عطش دارم. به مرگ، به مردن. خوابیده‌ام. عینک‌ام کجاست؟ گفت: «حس خوردن نیست.» انگار که از آب می‌گویند. انگار تشنه نیستند. اما تو ایستاده‌ای. پشت این برگه‌ی کاغذ من خوابیده‌ام، تو ایستاده‌ای. اما تو ایستاده‌ای. که چه؟ چه چیزی را از این سطرها می‌جویی؟ آنوقت که آمده‌ای من گذشته‌ام از این احساس. نگاهم کن! می‌خندم. می‌توانی هجی کنی؟ م-ی-خ-ن-د-م … به من نگاه کن. من درگیر خودم. مثل یک آدامس -چه کلمه‌ی بی‌تشابهی به این سطرهاست- چسبیده‌ام به زنده‌گی. اما تو منرا جویده‌ای. طبق خواسته‌ات. این گوشه، آن گوشه. از آهن بودم. نرم شدم. نرم مثل پر قویی که در دریاچه خون می‌رقصد. آواز خواند؟ آن آوازی را که می‌گفتند باید بخواند. کسی شنید؟ چه لطفی دارد. گشنگی! تشنگی! عطش! نیاز! وقتی کسی حرف‌هایت را باور نداشته باشد. باور از حدود اختیار گذشته بود. چند روز پیش خوانده بودم. از خودم رفته‌ام. نپرسیده‌ام سوالی را. مطمئن باش. اما پاسخ‌ام را فراموش کن. دیگر خسته نشدم که بگویم فعلا می‌روم برای سیر بودن.  

نورانی

به سادگی هوای دلگیری که هر روز استنشاق می‌کنم، دست‌های خود را با غرور دروغین شما پیوند داده‌ام. من ستاره‌یی از کهکشانی دور افتاده در اعماق سیاه چاله‌ها هستم و با این‌حال تمامِ شما را دوست می‌دارم. می‌شود این چراغ را خاموش کنید؟ نور چشم‌هایم را آزار می‌دهد. -سر سپرده‌ام عزیز، مثل ستون ایستاده‌ام تا بنایی که ازتان ساخته‌ام در هم نشکند. هنوز در من آوایی به گوش می‌رسد و در سرم چرخشی‌ست که منرا در هم می‌نگرد. من توالی حقیقت بودم و این هذیان شب سوم بود، باید کمی دراز بکشم. هنوز عطرِ تو آزاردهنده‌ترین صداهاست و چهره‌ات منرا به یاد طعم عشق نمی‌ندازد. آیا می‌بینی؟ حتا برای دقیقه‌یی تو را فراموش نکرده‌ام. در نگاه من اشیا ایستاده‌اند بی‌هیچ احساس ترسی و من در چشم‌های دیوار خوابیده‌ام و خواب منرا کسی برده است. من آنرا ندزدیده‌ام. چرا درها را به هم می‌کوبی؟ چطور توانستی آن پنجره را باز کنی؟ من سال‌هاست که آنرا با آجر تیغه کرده‌ام. چرا نمی‌توانم کمی ننویسم؟ گفتی کدام صدا، صدای طبل تو بود؟ باید راه بیفتیم، کم کم دیر شد. من تقصیری نداشتم ای‌کاش یک‌باره مثل مرده‌یی در تنگ‌نای گوری فراموش کرده بودم. گفتم آن چراغ را خاموش کن. من نورانی ترین ستاره‌ی دلواپسی‌ام. روی استکان‌های تشویش، سکوت سردی ماسیده است. در ذهن‌ام چند نقطه‌ی نورانی می‌درخشند و گل‌های سرخ رنگِ باغچه تو داغ‌های طلسم شده‌یی دارند که روی پنجره‌ی اتاقِ من، نگاهِ شما سرازیر بود. پرده‌های فلزی نگاه‌تان چقدر دلخراش‌اند. من به جز صدای تشنجِ رگبار صدای دیگری را به خاطر نمی‌آورم. می‌شود دست‌های منرا گرم کنید؟ زیرِ انتظار چشم‌های من، مژه‌های تو ایستاده‌تر از دیوار روییده‌اند. من گل‌های سرخ را دوست می‌دارم. زیرا بیماری‌ام را فراموش کرده‌ام، با یک اسکناس شاید کسی با من همراه شود. کاش هوای ذهنِ دیروزِ تو آفتابیِ من باشد. رهگذران در چشم‌های من راه می‌روند و کسی…

سرزمین رویایی تو

مثل خاکستر تردیدِ سقف، که از دهان حادثه می‌ریزد، باریدن برف را برای من مجسم می‌کنی. گوش کن! این صدایی که می‌شنوی تاوان گناه‌های مرتکب شده‌ام را صدا می‌زند و من چقدر کوچکم در برابر عظمت انگشتان 4 اینچی تو. قدرت در تمام رگ و پی من آزادانه می‌لغزد اما چه کسی طاقت می‌آورد بدن نحیف و لاغر تو را – با تمام قدرتمندی‌اش در آفرینش و گسترش حسرت برای من – زیر قدم‌های خشونت و نفرت خُرد کند؟ باید لذت چشیدن چشمه‌ی چشم‌های شما مثل تلخی قهوه درون فنجان روی میز باشد. ببین چقدر چشم‌های قهوه‌یی‌ات مثل همین قهوه، تلخ بنظر می‌رسد؟ آیا می‌توانی چیزی را از تمام تن من آزاد کنی؟ شاید باید حسرت را از دست‌های من ذره ذره بنوشی تا بتوانی لذتی هرچند ناخوشایند را جایگزین آن کنی. پشت تکرار آهنگین ضربه های رعشه با خنده آسمان ابری نمی‌شود و من دلگیر از همین بادهای شبگرد آرام آرام گوش های دست زمین را بریده‌ام/. چرا و گناه چه کسی دست‌های من را آلود؟ من از همه زندگی چیزی به جز دو جرعه‌ی نابِ عشق و هوایی آلوده‌ی محبت چیز دیگری را سفت و سفید و استوار از دل زمین بیرون نزده‌ام. باشد باشد! چقدر تکرار می‌کنی؟ مگر همین تو نبودی – پیش‌تر از اینها – که تصمیم گرفته بودی جوراب ابریشمی پشت ویترین مغازه خیابان بیست و هفتم را با من- با تمام علاقه‌ام به تو- تاخت بزنی؟ دست‌های خسته من روی سیم‌های زنگار بسته و خسته این ویولن همگام با رعشه‌های مسموم زمین می‌لرزید. چقدر شیرین بود – من قطعه‌ی بزرگ والس را که همان روز تمام کرده بودم برایت می‌نواختم و دست‌های تو با رعشه‌های سیم‌های ویولن سه ضرب، سه ضرب می‌لرزید.- من این قهوه شیرین را دوست ندارم. من در تمام زندگی‌ام به چشم‌های قهوه‌یی و تلخ تو خو گرفته‌ام. این خوشی و…