داستانک «تانگو در تاکسی»
سوار که شدند هنوز بحثشان ادامه داشت. تصمیمشان را هم نگرفته بودند. مرد گفت: «خودت که نه. معلومه که نه. باید بدی یکی پاکش کنه.» زن گفت: «خودمم میتونم. وقتی بهت میگم میخوام پاکش کنم، میکنم. ولی به خاطر اینکه بهت ثابت کنم میدم یکی دیگه پاک کنه. میخوام بهت ثابت کنم چه فکر و خیالهای بیخودی میکنی.» مرد گفت: «یکی دیگه نه. یعنی نه اینکه تو بگی.» بعد صدایش را بلندتر کرد و گفت: «آقا برین یه موبایلفروشی. دربست برین.» گفتم: «کجا برم؟ فرق نداره؟» گفت: «نه. فقط برو یه جای پرت.» بعد زیر لب ادامه داد: «هی میدیدم روز و شب سرش تو موبایلشه. پس بگو. هی گوشی بگیر گوشی بگیر معلوم بود تو سرش چی میگذره؟» زن پوزخند زد. از آن پوزخندها که مرد را عصبی میکرد.… ادامه »داستانک «تانگو در تاکسی»