داستان کوتاه «بعد از عمه رزیتا» 298 به خانه که رسید دستهایش کرخت شده بودند. به پرزهای پالتوی پشمیش هنوز سرما و نمناکی مه بیرون چسبیده بود. کلاه را از روی سرش …