پرش به محتوا
خانه » داستان درباره حیوانات جنگل

داستان درباره حیوانات جنگل

داستان کوتاه «جنگل گیج و منگ» یا «آقا و خانم شیر به دیدن پسرشان رفته‌اند»

در گوشه‌ای از جنگلی بزرگ خانم و آقای شیر زیر نور مهتاب، پشت میز بلوطی نشسته و مشغول خوردن آخرین تکه‌های کباب بره بودند. ادموندِ شیر آخرین تکه‌ی ران را به نیش کشید و با ملچ و مولوچ کردن به خانم شیر گفت: «خیلی وقته که خبری از پسرمون نشده. بهتر نیست اینبار ما سراغی از اون بگیریم و سرزده به جنگل اون بریم؟» و همین شد که فردا هردوی آنها چمدان‌هایشان را بستند و به سمت جنگل تحت سلطنت پسرشان به راه افتادند. پشت دروازه‌ی جنگل تمام حیوانات به صف ایستاده بودند و از ترس و احترام سرشان را تا کمر خم کرده بودند و زیرچشمی به پاهای خانم و آقای شیر که از دروازه خارج می‌شد نگاه می‌کردند. وقتی که حسابی دور شدند و خیال همه‌ی حیوانات راحت… ادامه »داستان کوتاه «جنگل گیج و منگ» یا «آقا و خانم شیر به دیدن پسرشان رفته‌اند»