پرش به محتوا
خانه » هذیانامه » بانوی دراز گیس

بانوی دراز گیس

سنگِ سردِ بی‌دلی بر دل، بکوب خواهر داغ‌دارِ من؛ بر سینه‌ات بکوب که این‌جا برادر تو تا تسلی‌ی همیشه‌گی فاصله‌یی عجیب دارد. ترانه‌های تورا شنیدم، خاکستر باد را از روی بالِ کبوتران تکانده بودی و بوی طوفان را توی چمدان پشتِ پستو به سردابِ خاطره‌ها فرستادی. و من به سقوط دانه‌یی اندیشیدم که برچیده بودم و دهانِ بازِ تعجب پشت بیست و هفتمین هفته بوی خسته‌گی می‌داد.
تو در خاطرات دورِ خاکستری‌ی من راه می‌رفتی و رفته بودی تا روی سفال بام ذهن کسی قدم بگذاری. من در دیگری حلول کرده‌ام. من شوقِ پرواز و آواز را باز با ناز تمام نیازهای تو هم قافیه دانسته‌ام. خیال کرده‌ام-می‌خواهم بخوابم، ای‌کاش شعری زمزمه کنی تا در حلول قافیه‌هاشان وقتی که با دهانِ باز تماشای ماهِ نو را انتظار می‌کشم خوابی عمیق به سراغ‌م بیاید.
این نهالِ بی‌زوال؛ یک ماه و یک شب و یک خاطره بود؛ این من و این تو و این راه عبور بی خط و نشانی از شوق تماشای رود. چه می‌خواستی خواهر؟ آوار خورشید بر پوستینِ نازک‌ تن‌ت فرو می‌ریخت و من زیر دریاها برای آفتاب فحش‌های آب‌دار می‌فرستادم. باز که دهان‌ت بوی خاطره می‌دهد! هوس کدام نیاز را توی حلقومِ شب ریختی؟
خواهر! خواهر داغ‌دارِ من! نسبت ما با روزهای خوش رابطه‌یی عکس-گرفته بودیم از خودمان و چسبانده بودیم روی دیوار مجاور شب. باد توی دهان پنجره می‌ریخت و غروب چارطاق توی حیاط افتاده بود. او گذاشته بود و گرفته بود نفس کشیدن را رو در روی فرداها با شعرِ شب هم‌قافیه کنم!
دراز کشیده بودی و نفس می‌کشیدی از دهانِ سیگار و دم و بازدم تو هوای مرطوب شب را چه‌طور صمیمانه می‌خواستی قصه‌ی شاهِ پریان را برایم بگویی. پس چه شد؟!
نه شهرزاد! نه! بانوی درازگیسِ هزار رنگ! بگذار افسانه‌ها همیشه بوی کهنه‌گی بدهند. قصه‌ی ما تولد دوباره‌ی یک شیون است تا دورهای انتظار. معنادار و بی‌زوال تا انتهای دالان هرزه‌گی‌یم گام بردار، سرفراز و تلخ‌واژه تا برای تو از کدورت دل‌واپسی‌یم بگویم. امشب قصه‌ی مردی روبه باد برای خواب طوفانی رویازده‌ی تو کفایت می‌کرد. اگر هزار و یک شب تا صدور عفو عفونت فرصت بود. ضمیر متصل ملکی تمام املاک‌ش را پیش‌فروش کرده بود و من با عشقِ تو از هزینه‌ی انتظار خویش می‌زدم تا تملک تو را تنها در ذهن خویش باور کنم. می‌دانستم پای ماندن در تو نبود؛ تو روحانی‌ترین خواهر اعصار کلیساها هستی و وقتی ظهور می‌کند عکاسِ پیر عکس‌های من و تورا، کنارِ هم، با یک لب‌خند به دهانِ بازِ دوربین‌مان می‌نگرد و تو پشت دلقکِ باغ مثل یک تکه یخ ذره‌ذره آب می‌شوی.
89/05/26

نظر خودتان را بگویید. شما چه فکر می‌کنید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *