احساس تهوع عجیبی دارم. چرا که ماه، تنها نشانهی ارادت آسمانی، خاموش است. در سرم افکار عجیبی میگردند و برای حرفهای گفته من کسی پاسخی ندارد.
من در راهم. کمی دقیق میرسم. رأس دلهره و اضطراب تو. درست وقتی که انتظارم را نداری. نه از آن جهت که بیگمان به آمدنم باشی، بلکه از آن جهت که آمدنم را از یاد برده باشی. در راهام عزیز. حوالی دلشوره باش اما پاسخ مرا زودتر از سوال من آماده کن.
مادر! چرا گاهی احساس میکنم که همه کس در لحظهای منرا از یاد میبرند؟ من که آنقدرها بزرگ نیستم که فضای وسیعی از ذهن کسی را اشغال کنم. منرا همه میتوانند در گوشهای از افکار خود داشته باشند، منرا زمزمه کنند. مگر نمیشود؟
فرزندم! – نه! هنوز فرزندی نداشتهام که احساسی این چنین را درک کنم. از رفاقت بگو…
باید کلمات، واژهها را درهم ادغام کنم. راه رهایی افکار و احساس من همین است. دنبال ماه میگردم. کسی ماه منرا ندیده است؟ آقا! ممکن است پایتان را از روی اعصاب من بردارید؟ شاید ماهِ گمشده من زیر قدمهایتان لگدمال شده باشد. خانم! فاصلهتان را با من حفظ کنید. شما یادِ ماهِ من را در آغوشام خفه میکنید. چقدر واژهها را دوست دارم. واژهها مثل سنگهای کف رودخانهاند. آبها و موجها از روی آن میگذرند و تکهای از آن سنگها که از آب بیرون مانده باشد راه عبور شما میشود، از روی موجِ احساسِ من. نمیتوانید بی پروا در این رودخانه قدم بگذارید. باید سریع بگذرید، چابک، رها و دور از جنجال. شاید اینطور احساسام را درک میکردید.
اما من هنوز حرفی نزدهام، که مفهومی از احساس من در ذهن شما جوشیده باشد. من این واژهها را در غمگنانهترین فرصت بیداریام مینویسم. چشمهایم خستهی خواب و تنام در انتظار سفر است. کمی دقیق میرسم./. بانو! عزیزِ در انتظار. من در راهام. بگو که خانهتان پشت قدمهای من پنجرهاش را باز میکند. بگو که تو از پنجره بیرون خواهی آمد و برایم دست تکان خواهی داد و بوسهای خواهی فرستاد. -و من مثل همیشه هرگز نخواهم دید-. بگو بانو! – نه برای بانو بودن کمی کوچک هستی و من برای دلهرهای اینچنینی کمی کوچکتر.- شاید تو دخترکی باشی که هنوز از رعشههای قدمهای پدر میترسد. دخترکام! اینطور بهتر نیست؟ چرا همیشه پدر، بزرگ بود؟ بزرگ و دلهرهآور؟ مادر که میگفت پدربزرگ از پدر هم بزرگتر است. -مگر من بزرگ نیستم؟ چرا از هیبت من برگهای کاغذم مچاله نمیشود؟- شما در این لحظه شاهد من باشید. کمی بالاتر بروید، برگردید، دوباره ببینید… ببینید که چطور افکار من درهم ادغام شدهاند. اینها کاملا احساس ناب من در همین لحظه هستند/
در راهام. کمی دقیق میرسم. رأس تشویش خواهم ایستاد. چون همین لحظه که در رأسام. مادر! مادر! بانو! دخترکام! فرزندم! منام!… گم شدهام! در راهام.
بگذارید! این بار تنها بگذارید! …