خبری نیست. باد از پنجرهی روبهرو میوزد، کنارِ من به خیالات سلطنتی خانهام دست میکشد و غرق میشود. هزار بار من، هزار بار ترانهی اشک را میشنوم و در پشت سرم بسته میشود. حصار خانه تا امتداد مساحتم پیش میرود و من تا بوی از یاد رفتهگی، هزار بار حوصله میکنم. ایکاش به یادم بود که از کدام نگاه، از تو، به آغاز دست ساییدنم به تو نزدیک میشدم. از تو! از تو! که مسافر راهی بودی، بی خیالِ رسیدنی، نگاه بدرقهیی حتا. زنده! زندهی ابدی تاریخ عاشقیت یک فاتح که از قلههای دست نیافتنی عشق میآمد و در دست، هزار طلسم نفرینشدهی هزار دیو خاکستری هزار قلعهی در راهش بود.
به هر درختِ راه، انگشت میکشیدم، تا چشمههای کورِ اوراد، خراش به خیرهگی خیالم نزنند. چه میدانستم آنقدر تنگ میشود صدا، که فریاد ناب هیچکسییم را نمیخندد!
حالا به حاشای خویش کشیده میشوم و سایهوار در پسکوچهی انجماد پرسه میزنم. شغال اندیشه را در خسوف دریدهی آسمان هوا میکنم و زوزهی اوباش بدنم به ماه خیره میشود. بگذار به دام توحش درد فاتحهیی را ناخوانده به درود اولین گام تو از باد پرسیدم و به یادت نبودم و یادی نبود و خاطرهیی جز انعکاس رعشهی تشنج و مریم. هنوز واژه را بیدخالت خلط چرک صبح به ناخواستهگی شرف از معنا میرقصید و میخندید کسی و با نگاه پرتی به هذیان نیمشب من تشنجم را روی تاری پلک چشمم رج میزد. همین بود و همان. جز چیزی که به فراموشی مینرود ونرود از خیالم که تویی که پشت نگاه معصوم زمان و زمین پرسه میزنی.
جوانی را جز این چه میشود معنا دید که پشت پردهی پنجرهها سایهیی را دزدانه میشود رقصید تا باد به خاطر حضور نازک هوسم، که از تو هزار باره به میلاد منحوس تنم میرسم لبخندهی تشویش در چهرهام را با خود از روز ببرد. ماهی حوض، همرنگِ آب، مگسِ تارِ اسب تمدنم را در سراشیب چمن میدرید و ساعت هشت شب زمان بدرودِ با تو بود با جامهیی که کاش میدیدی و ایکاش نمیدیدی که چسبیده به قامت حریصم پا، درد را حتا، تا تاریکی غروب تاب نمیآورد و پیغام واو مضاعف را کلاغ سیاهی دانه میداد بیوهیی و میخندید. همان بود، همان موقع که پر کشیدم و در زبالههای کافههای متروک سر و خرناسه و زوزه و فریاد.