وقتی که ماه کامل بود من عدالت گم شدهام را حتا در نورانیترین شب عمرم پیدا نمیکردم. عدالت واژهی گم شدهای بود که تمام قدیسان و راهبههای معابدِ در راه، به انتظار آمدناش لحظه لحظههایشان را میشمردند.
صبر کنید! لطفا از اینجا نروید. اما حرفهایتان یادم میافتاد. منرا تنها نگذارید. جایی نخواهد بود که بهترینِ بودن را برای شما معنا کرده باشد. من اینجا خواهم ایستاد و در تلاطم امواج چشمان هر رهگذری، نشانی از شما را جستجو خواهم کرد. چند روزیست دلگیر شدهام و مرهم زخم دلام چون همیشهی تاریخ، ردی از حضور شماست. اتفاقی افتاده بود. حضورتان کمرنگ شده بود و آوای تنهایی، از دورهای التماسِ من به گوشام میرسید. چرا کسی پاسخ سوالهایم را نمیداد؟ مگر من! مگر من گناههایم را گردن گرفته بودم که تازیانه و شلاق از لابهلای حضورتان بر تصویرم خطی میکشید؟
در سرم تصویری از هذیانی با رگههای خاکستریست. آیا من خواهم توانست تمام اضطراب و تشویشام را بر کاغذ مکتوب کنم؟ اتفاقی افتاده است. من فریب نخواهم خورد، چشمهایتان دیگر نمیتوانند منرا به اجباری وصله کنند. اینبار عدالت را با تمام پوست و گوشت و خونام، غریبانه احساس کردهام. کمی با من مدارا کنید، منرا فراموش نکنید. دیگر عصارهای برای سوختن ندارم. تمام و تمامام را در مجمر اضطراب و هیجان حضورتان، با شعلههایی از رنگ عشق سوزانیدهام. لطفا با من حرفی بزنید. لطفا بی پرده باشید، بی پرده بگویید. اسرار حضور و اشتیاقتان را با من در میان بگذارید. من احساس میکنم که اتفاقی افتاده باشد. شما میتوانستید. نه! انکار نکنید. میتوانستید در من ردی از جوششی هیجانی بیابید/ چرا پاسختان با پرسشم جور در نمیآید؟ شاید پرسش مرا به منزلهی سهمی از وجود من فراموش کردهاید. به وجود خود بیشتر از حضور شما مشکوکام. خسته از وسعت التماسام. چقدر واژههایم رنگ تکرار دارند. میخواهید واژه درمانی شوید؟ دریغا که حاشا کردهاید، که تصویر قلب مرا، به رنگی چو دریا کردهاید. من خاکستریام. رنگ با من سخنی از وحشت و حسرت ندارد. جايي ميان بيرنگ بودن ايستادهام و در ذهنام رگههاي بيشماري از هر نبوديست.
امروزِ من مديون گذشتهايست كه دوستاش ندارم. من امشب با تو از تنهایی بارانی خود حرف خواهم زد و عصارهای که از تو سرازیر خواهد بود مرا جاودانه خواهد کرد. من در خود جریان ندارم. بنویس! آنچه را که میگویم بنویس. تمام احساس من را بر کاغذ مکتوب کن. دستهایت را به نوشتن وادار، دستهای مرا بگیر، ذرات احساس مرا از سرانگشتانام برهان با دستهای خود بر کاغذ بنویس. شايد اتفاقي افتاده باشد.
نميخواهم بنويسم، ميخواهم نوشتن را به مثابهی بخش كوچكي از زندگي پر فراز و نشيبام كه به اشتباه انتخاباش كردهام و تا هنوز به اجبار، ادامهاش را امكان دادهام، از ياد ببرم. ديگر مهم نيست كه اتفاقي افتاده باشد يا نه. ديگر چيزي تغيير نميكند. اتفاق افتاده است. ديگر نميتوانيد باور كنيد كه چيزي از كسي كم نشده است. من تمام شدهام. چيز ديگري در من نيست. عصارهاي براي سوختن ندارم. سوختم. تمام شدم. من نياز بودم. تو بينيازي. با شما حرف ميزنم! در چشمهاي من نگاه كنيد. منرا ببينيد. نكند آنقدر كوچك شدهام كه با چشمهاي قهوهايتان منرا نميبينيد. بايد اتفاقي بيفتد. شايد. بايد تمام شوم. آخرينهايم را هم بسوزانم. دستم را بگيريد. شايد شما بتوانيد پس از من، از من بنويسيد یا مرا از سکوی لحظهیی به پایین بیندازید. حالا بيا شروع كنيم. بنويس: بايد اتفاق را بيندازيم!
صفحه اینستاگرام من را دنبال کنید