و این هذیان و این تکانهای رنگپریده و روزها و روزها و شبهایی که پشت به پشت هم میگذرند و بوی رهایی میدهند.- بیست و هفت بار شده بود-شمارش روزها گامِ خیسِ رهگذران را همیشه به دنبال میکشید.
همین حالا، همینجا،، اگرچه تلخ، اگرچه سرد، اگرچه دور از معنا و پست باید بگویم. ساعت دیواری روی دیوار ثانیهها را آهسته آهسته به زمین میپاشد و من که دراز به دراز به سمت هذیان دراز کشیدهام و بوی بیداری و خواب، در هم توی هوا پیچیده است.
فردا دنبال چه کسیاست باد و گلدان چرا کنار پنجره خوابت نمیبَرَد؟ میخواهم ماه را تماشا کنم. تو را به یاد بیاورم و با چشمهای بسته در آغوشت در ابدیت زمان و مکان جاری شوم. بستهی لنگ شبها و خاموشیی فوارهها را هنوز دوست دارم و داشتم جاوادانهگیی کلام را روی زمین میکشیدم و هذیانِ من همیشه، بسته و باز شدن مداوم درها و پنجرههاست.
مادر!؟ چه کسی پنجرهها را به روی ماه باز کرده؟ چرا توی دهانم خفهگی و درد زوزه میکشد؟ آبِ دهانم چرا توی زبانم بند نمیشود و چراغ خیابان بیاینکه به ازدحام یا خالی از حضور کسی بودن فکر کند چرا؟ بگو چرا تا خورشید چادرشبش را از روی صورتش کنار نزده به خانهی بارهای منفی سر نمیزند؟
این احتیاج بیجُرم به کسی بود و منِ پیاده وی سنگفرشها کشیده میشدم. بوی قهوه از چشمهات نمیبارید. از کجا میدانستم که تو مرا تماشا میکنی. نگاهِ تو یخ کرده، غمگین مثل مهتابیی سردِ یخکرده، خیره به چشمم بود. بریده بودم دوای درد را و نسخهپیچ این همه نقطه و دوا بودم.
خیالم به خلوت ماه قد نمیکشید. نه! در بیصداییی خورشید فریاد شوق قد کشیده بود و محاورهی بیهذیان گندم و قافیه تا شقایق بارانخورده در خشکیی گلوی خاک راه افتاده بود مسیر و باد زوزه میکشید نخ به نخ از پاکتهای بیسیگار هوای ناصرالدینشاه را. قالیی هفترنگ با گلِ شاهعباسیی پژمرده چرک کرده آب رودخانه را و برف میبارید از آسمان سرخِ شب. پای من تنگِ دلواپسی شده بود. پس داده بودم تمام خاطراتش را به حرفِ کسی و گرگ و «واو»های بیبنیاد میان کلمات به دنبال هم میگشتند.
چهقدر آشنا بودی. پشت عینک بیرنگت انگار چشمهای یخکردهیی آشنا نگاهم میکرد. خطِ سردِ بیحوصلهیی امتداد داشت تا هذیان این ورقپارهها به غربت رنگپریدهی دیوار نچسبد. گناهِ تو بود شبِ دل یا دروغ بینهایت مرگ برای تو خمیازه میکشید هنوز.
و تو رفتی از میان کوچهها و خیابانها و جای پات قدمهای مرا به دنبال میکشید. تختِ ویرانِ جانانهی من خوش برگ و باد را حوصله میکرد و پاییز ناگهان از راه رسید.
همین حالا، همینجا،، اگرچه تلخ، اگرچه سرد، اگرچه دور از معنا و پست باید بگویم. ساعت دیواری روی دیوار ثانیهها را آهسته آهسته به زمین میپاشد و من که دراز به دراز به سمت هذیان دراز کشیدهام و بوی بیداری و خواب، در هم توی هوا پیچیده است.
فردا دنبال چه کسیاست باد و گلدان چرا کنار پنجره خوابت نمیبَرَد؟ میخواهم ماه را تماشا کنم. تو را به یاد بیاورم و با چشمهای بسته در آغوشت در ابدیت زمان و مکان جاری شوم. بستهی لنگ شبها و خاموشیی فوارهها را هنوز دوست دارم و داشتم جاوادانهگیی کلام را روی زمین میکشیدم و هذیانِ من همیشه، بسته و باز شدن مداوم درها و پنجرههاست.
مادر!؟ چه کسی پنجرهها را به روی ماه باز کرده؟ چرا توی دهانم خفهگی و درد زوزه میکشد؟ آبِ دهانم چرا توی زبانم بند نمیشود و چراغ خیابان بیاینکه به ازدحام یا خالی از حضور کسی بودن فکر کند چرا؟ بگو چرا تا خورشید چادرشبش را از روی صورتش کنار نزده به خانهی بارهای منفی سر نمیزند؟
این احتیاج بیجُرم به کسی بود و منِ پیاده وی سنگفرشها کشیده میشدم. بوی قهوه از چشمهات نمیبارید. از کجا میدانستم که تو مرا تماشا میکنی. نگاهِ تو یخ کرده، غمگین مثل مهتابیی سردِ یخکرده، خیره به چشمم بود. بریده بودم دوای درد را و نسخهپیچ این همه نقطه و دوا بودم.
خیالم به خلوت ماه قد نمیکشید. نه! در بیصداییی خورشید فریاد شوق قد کشیده بود و محاورهی بیهذیان گندم و قافیه تا شقایق بارانخورده در خشکیی گلوی خاک راه افتاده بود مسیر و باد زوزه میکشید نخ به نخ از پاکتهای بیسیگار هوای ناصرالدینشاه را. قالیی هفترنگ با گلِ شاهعباسیی پژمرده چرک کرده آب رودخانه را و برف میبارید از آسمان سرخِ شب. پای من تنگِ دلواپسی شده بود. پس داده بودم تمام خاطراتش را به حرفِ کسی و گرگ و «واو»های بیبنیاد میان کلمات به دنبال هم میگشتند.
چهقدر آشنا بودی. پشت عینک بیرنگت انگار چشمهای یخکردهیی آشنا نگاهم میکرد. خطِ سردِ بیحوصلهیی امتداد داشت تا هذیان این ورقپارهها به غربت رنگپریدهی دیوار نچسبد. گناهِ تو بود شبِ دل یا دروغ بینهایت مرگ برای تو خمیازه میکشید هنوز.
و تو رفتی از میان کوچهها و خیابانها و جای پات قدمهای مرا به دنبال میکشید. تختِ ویرانِ جانانهی من خوش برگ و باد را حوصله میکرد و پاییز ناگهان از راه رسید.