داستان کوتاه «جنگیر»
بوی کُنْدُرِ نیمسوخته، اسپند، عرق و چرک کشالهی ران همراه دودِ عود، شمع و پیاز شکمپاره شده، گوشهگوشهی اتاق جولان میداد. نور، گُله به گُله روی گُلهای قالی سایه انداخته بود.کُنجِ اتاق تُشک چرکی قرار گرفته و روی آن تنِ بیحال دخترک چهارده-پانزدهسالهیی قرار داشت که با شکم جلوآمده، دست و پای آماسیده و بزک از رنگ و رو رفته به سقف اتاق زل میزد، لحظه به لحظه اطفار مختلف به خودش میگرفت و با صدایی نامفهوم به دور و برش اشاره میکرد و میخندید. اطراف او همهکس از مادرش «خانمباجی» گرفته تا کلفت خانهزادشان «معصومه خانوم» در تنگ و تا بودند و از هرکاری که از دستشان بر میآمد برای بهبودی دختر مضایقه نمیکردند. اما مصممتر از همه خانمباجی بود که از این اتاق به آن اتاق جَست میزد… ادامه »داستان کوتاه «جنگیر»