بیایید با شنگول و منگول شروع کنیم. بزبزقندی سه بزغاله دارد. او برای خرید مایتحتاج زندهگی لازم است خانه را ترک کند و بزغالهها را در خانه تنها بگذارد. او از بزغالهها میخواهد که «در» را به روی هیچ غریبهیی بهخصوص گرگ بدذات باز نکنند و اگر خود او بعد از خرید به خانه مراجعه کرد، دستاش را -به نشانهی راستی- به آنها نشان خواهد داد و به بزغالهها خواهد فهماند که مادر به خانه مراجعه کرده است. اینجاست که بزغالهها میتوانند بدون نگرانی در را به روی او باز کنند… از قضا گرگِ قصه از این قضیه بو میبرد. در نبودِ مادر به خانه میرود و بعد از چندین و چند بار کلنجار رفتن با بزغالهها، در نهایت با سفید کردن دستهایاش از آرد نانوایی به نتیجه میرسد و درِ خانه به روی دروغِ او باز میشود.
حالا بیایید به سراغ قصهی دیگری با همین درونمایه برویم. قصهی «خروسزریِ پیرهنپری» نوشتهی «احمد شاملو» هم کم و بیش همینطور است.
«گربه»، «طُرقه» و «خروسزریِ پیرهنپری» در کلبهیی با هم زندهگی میکنند. اینبار هم لازم میشود گربه و طرقه که از لحاظ توانایی از خروسزری پر زورتر هستند برای جمعآوری هیزم و یا دیگر کارهای سخت، خانه را ترک کنند و کوچکترین عضو یعنی خروسزری را تنها بگذارند. از آنجایی که روباه مکّاری در همان حوالی به انتظار شکار خروس دندان تیز کرده است نگرانیها و نصیحتها شروع میشود. گربه و طرقه از خروسزری میخواهند که هوشیار باشد، «در» یا «پنجره» را به روی روباه باز نکند و فریبِ حرف او را نخورد. روباهِ مکار در نبود بزرگترها (گربه و طرقه) به خانه سر میزند و با استفاده از آواز خواندن و برانگیختن حس حسادت، خروس زری را به لب پنجره میکشاند و در نهایت او را شکار میکند.
حالا بزرگترین سؤالی که در اینجا مطرح میشود ایناست که چرا چنین آموزش خطرگریزی به کودکان بیجواب میماند؟ با وجود این که بزرگترها بارها و بارها سعی میکنند حسِ ترس از خطرات را در کودک بیدار کنند، او را با خطرها و ترسها آشنا کنند اما چرا در نهایت همهچیز به نفع گرگ و روباه جامعه تمام میشود؟
بچهها، دخترها و پسرها به کنار؛ انگار بزرگترهایمان هم همینطورند. دختران فریبخوردهیی را تصور کنید که تنها بعد از پایان کار به فریبِ گرگِ قصهشان پی میبرند. همهیشان بدون استثنا از کودکی با ترس غریبهها و آدمبدهای خیابان بزرگ میشوند و در نهایت با علم به وجود آنها از همان گرگها و روباهها فریب میخورند. آیا آنها، آیا ما از فریبخوردن لذت میبریم؟ آیا گرگها و روباهها از لحاظ ظاهر و رفتار شبیه ذاتِ بد خودشان نیستند؟
آدم و حوّا را تصور کنید. گرگِ قصه، شیطان، به هیأت ماری درمیآید و آدم و حوّا را به خوردن سیب فریب میدهد؟ همان آدم و حوایی که از مدتها قبل میدانستند شیطان در کمین آنهاست. همان آدم و حوّایی که به اندازهی کافی از چیزهای منعشدهی عدن مطلع بودند و باز هم به سادگیِ هرچه تمامتر فریب گرگِ قصهی خودشان، فریب مار را خوردند.
حالا بیایید سری به فیلم سینمایی «فروشنده»ی اصغر فرهادی بزنیم.
انگار آنجا هم زنی وجود دارد که با علم به وجود گرگها و روباهها در اجتماع، بدون اینکه از درستی و راستی فرد پشتِ در اطمینان حاصل کند، «در» را باز میکند. اینبار هم «گرگها و روباهها» به آسانی وارد خانه میشوند و «شنگول و منگول و حبهی انگور» و کمی آنطرفتر «خروسزریِ پیرهنپری»، تنها، ترسخورده و ناتوان با چیزی روبرو میشود که هرگز انتظارش را نمیکشید. آیا زنِ فیلم فروشنده هرگز قصهی شنگول و منگول را نشنیده بود؟ آیا او از گرگزدهگی گلهی خودش اطلاع نداشت؟ شما بگویید کجای کار قصهها و قصهگوییها غلط است که از آنها نتیجه نمیگیریم؟
چرا هیچ بچهیی از این قصهها به این نتیجه نمیرسد که در را به روی فرد غریبه باز نکند؟ چرا بچهها خطرها و ترسهای قصه را باور نمیکنند؟ چرا با اینهمه قصهی کودکانهی آموزشی باز هم فریب میخورند؟ آیا تقصیر قصهگوهاست؟ تقصیر قصههاست؟ چیز کوچکی در قصهگوییها فراموش شده است؟ آیا آنقدر قصهها با توهّمات ناواقعی و خردهریزهای بیاهمیت پر شده است که جایی برای پیام داستان باقی نمانده است؟ آیا پیام داستانها بیش از اندازه در آن مخفی شدهاند که هیچ کودکی نمیتواند پیام آنها را دریابد؟ آیا تقصیر قصهگوها نیست؟./.