از نیمه شب گذشته بود. خیابان خالی و ساکت به نظر میآمد و کسی دیده نمیشد. تنها صدایی که به گوش میآمد صدای دویدنهای خودش و هن و هن نفس کشیدنش بود. تابلوی بزرگ کلانتری با رنگِ سبز زمینه از دور به چشمش آمد. کمی خیالش راحت شد. باقیماندهی نیرویش را جمع کرد و تا آنجا یک نفس دوید. به کلانتری که رسید از دویدن ایستاد. از کمر خم شد، دستهایش را روی زانوهایش گذاشت و چند مرتبه عمیق و پر سر و صدا نفس کشید. دو سربازی که جلوِ در کلانتری قدم میزدند نگاهی بیمعنی به او کردند و رویشان را برگرداندند.
شاید حالا شبیه کارتنخوابها و بیخانمانها شده بود. صدای هن و هن نفس زدنش هنوز واضحتر از هرچیزی به گوشش میآمد. میدانست که پیراهنش پاره شده است و روی صورتش جای زخمهای تازهای وجود دارد. دستها و پاهایش بدون اراده او به حالت محسوسی میلرزیدند. صدایش حتما لکنت داشت. حتا نفسکشیدنش هم بریده بریده و با لکنت بود. بیهدف دستی به سرش کشید، موهایش را کمی مرتب کرد؛ از کنار سربازها گذشت و وارد اتاق افسر نگهبانی شد.
- – «کمک! گوش کنید خواهش میکنم. من به کمک احتیاج دارم.»
افسر نگهبان خونسرد داد زد:
- – «در زدن یادت ندادن؟ این چه وضع داخل اومدنه؟ درو هم پشت سرت ببند.»
مرد که کمی جاخورده بود ادامه داد:
- – «بله! چشم چشم! شما باید به حرفم گوش کنید.»
افسر نگهبان پرید توی حرفش:
- – «اینجا بایدی برای ما وجود نداره. بایدها رو ما تعیین میکنیم.»
زیر چشمی به معاون افسرنگهبانی نگاه کرد و به مرد اشاره کرد:
- – «این هم از هموناس»
مرد ساکت شده بود. اول به افسر نگهبان و بعد به معاونش نگاه کرد. بعد نگاهش دورتادور اتاق چرخید. خواست کس دیگری را پیدا کند. اما به جز یک سرباز صفر که گوشهی اتاق پایش را روی پایش انداخته بود و ناخن میگرفت کسی دیده نمیشد. نومیدانه سعی کرد کمی آرامتر به نظر بیاید. نفس بلند پر سر و صدایی کشید و با لکنت گفت:
- – «میدونم جناب سروان که شاید عجیب به نظر برسه اما من جدا به کمک احتیاج دارم و وقت نمیشه که همه چیزو از اول براتون توضیح بدم. خواهش میکنم دو سه نفر از نیروهاتونو همراهم بفرستید. زنم اونجا تو خطره. خواهش میکنم شما باید…»
افسر نگهبان با پوزخند گفت:
- – «چی مصرف میکنی؟»
مرد با تعجب پرسید:
- -«مصرف میکنم؟»
لحظهای بعد به خودش آمد. فهمید که افسر نگهبان قصد داشته او را مسخره کند. سراسیمه و عصبانی گفت:
- – «آقا! بزرگوار. عالیجناب! خواهش میکنم ازت به حرفم گوش کن. زنمو زدن و گوشه خیابون پرتش کردن و دارن کشون کشون میبرنش. چرا حرف حالیت نمیشه؟»
افسر نگهبان فریاد زد:
- – «مودب باش آقا. اینجا که خونه خالهات نیست! کلانتریه! اگه بازم توهین کنی میندازمت بازداشتگاه.»
بعد رو به سرباز وظیفه کرد و گفت:
- – «این آقا رو ببر بیرون. اظهاراتشو به صورت کامل بنویسه، انگشت و امضاء کنه. بعد برگه رو بیار اینجا.»
سرباز سریع برگهای آماده کرد، به نشانه احترام پوتینش را بهم کوبید و در اتاق را باز کرد. به مرد راه خروج را نشان داد. مرد ملتمسانه تا جلو میز افسرنگهبانی پیش آمد و گفت:
- – «جناب سروان! چرا متوجه نیستین. اگه بخوام اظهارنامه بنویسم و قضیه رو مفصل توضیح بدم زمان میبره و خیلی دیر میشه. زنم الان به کمک احتیاج داره»
کمرش را راست کرد. نمیدانست باید چه چیزی بگوید که افسر نگهبان را مجاب کند. عرق پیشانیاش را با پشت دست پاک کرد.
افسر نگهبان با چشم به معاونش اشاره کرد:
- – «هنوز تنش داغه. معلومه خوب جنسی زده.»
بعد به حالت مسخره گفت:
- – «اگه گرمته کولرو روشن کنم؟»
مرد سعی میکرد عصبانیتش را بروز ندهد. چارهای نداشت. به کمک احتیاج داشت و باید هرچه زودتر آنها را مجاب میکرد. دوباره گفت:
- – «خب خب آرومتر میگم. تورو خدا گوش بدین. من و زنم داشتیم از مهمونی شب برمیگشتیم. هوا خوب بود و داشتیم قدم میزدیم»
افسر نگهبان به حالت مسخره دستش را روی کاغذهای میز بهم گره کرد و با چشمها و دهان باز به مرد خیره شد. لابهلای حرف مرد به معاونش که مشغول تماشای تلویزیون بود اشاره کرد و گفت:
- – «جناب سروان اکبری! حواست به حرفهای آقا باشه. ببین داره چه داستانی سر هم میکنه.»
معاون بلند و رو به مرد خیلی بیتفاوت گفت:
- -«خوردی یا زدی؟»
افسر نگهبان سرش را کمی تکان داد و بدون اینکه نگاهش را برگرداند با سر به مرد اشاره کرد که ادامه بدهد. قبل از آن گفت:
- – «خورده! اگه زده بود که پی شکایت کردن نمیاومد.»
مرد گفت:
- – «آقایون زنمو دزدین! زنمو وسط خیابون گرفتن و زدن و زخمی کردن. من که از کسی شکایت ندارم. من فقط کمک میخوام. تورو خدا زود باشین.»
معاون پرید توی حرفش:
- -«مردِ با غیرت! اصلا زنت نصفه شبی تک و تنها توی خیابون چهکار میکرد؟»
افسر نگهبان بیتفاوت گفت:
- – «گوش نکردی! اولش گفت که با هم بودن و چون هوا دو نفره بوده، میخواستند به صورت کاملا عاشقانه تشریف ببرند خونه.»
خون مرد به جوش آمده بود. لحظهای کوتاه صورت خونی همسرش به یادش آمد. درست لحظهای که زیر مشت و لگد چند ولگرد تو خیابون آه بلندی کشیده بود. درست همان لحظه که ولگردها از صدای آه او خندهشان گرفته بود و به حالت مسخره آه و اوه میکردند. درست همان لحظه که زنش خیلی گنگ و نامفهوم توی چشمهای او زل زده بود. درست همان لحظه بود که بهشان حمله کرد و سعی کرد زنش را نجات بدهد. اما تعداد آنها زیاد بود و کاری از دستش بر نمیآمد. آنها مدام مرد را به اینطرف و آنطرف هول میدادند و بلند میخندیدند.
در آن لحظات چارهای نداشت. خیابان طولانی و تاریک بود. تا دوردستها هیچ جنبندهای به چشم نمیخورد. فقط کمی آنطرفتر مهتابی نیمسوختهای داخل بیلبورد تبلیغاتی به مرد چشمک میزد. باید از کسی درخواست کمک میکرد. همان لحظه کلانتری به ذهنش آمد. سریع دوید و زنش را تنها رها کرد. آمده بود که برای زنش کمک ببرد. آمده بود که قبل از آنکه خیلی دیر شود زنش را نجات دهد. نمیخواست از آنچه که میترسید حرفی بزند. نمیخواست به زنش آسیبی برسانند.
به خودش آمد. دردِ کوفتگی و عضلاتِ خسته توی بدنش ضرب گرفته بودند. به صورت افسر نگهبان نگاه کرد. کیفش را از جیبش بیرون کشید. کارت گواهینامه و چند کارت معتبر دیگر را روی میز چید و به افسر نگهبان نشان داد:
- – «خواهش میکنم کمکم کنین. من آدم محترمی هستم. الان به کمک نباز دارم. لطفا بهم کمک کنید. اگه دیر بشه ممکنه قتلی اتفاق بیفته.»
افسر نگهبان نگاه کوتاهی به کارتها کرد و سریع گفت:
- – «میز افسرنگهبانی رو بهم نریز! اینارو سریع جمع کن. به این مسخرهبازیها نیازی نیست. چه لفظ قلم هم حرف میزنه.»
معاون گفت:
- – «گیریم که راست میگی! اصلا تو کدوم خیابون این اتفاق افتاده؟»
مرد نفسی کشید و با دست پشت دیوار را نشان داد و با لکنت گفت:
- – «همین اطراف! چند خیابون پایینتر. توی خیابون مولایی. نرسیده به آموزشگاه…»
مرد میخواست آدرس دقیق محل جرم را اطلاع دهد. خیال میکرد همین حالا بیسیم را برمیدارند و به ماشینهای گشت محل دقیق ولگردها را اعلام میکنند. لحظهای بعد به خیالش آمد که شاید زنش را همانطور کشان کشان به چند خیابان پایینتر برده باشند. سراسیمه گفت:
- – «حتما تا الان به میدون هم رسیدند. داشتند به همون سمت میرفتند. پیاده بودند. شاید حالا تا اونجا رسیده باشند.»
افسر نگهبان که چیزی به خاطرش آمده بود گفت:
- – «این دست خیابون مولایی یا اون دست خیابون؟»
با دست دو سمت خیابان را به صورت فرضی و توی هوا برای مرد ترسیم کرد.
مرد گفت:
- -«نمیدونم… احتمالا این سمت بود. بله اینسمت بود. تازه از روی پل اومده بودیم این سمت خیابون. تقریبا زیر پل بود.»
افسر نگهبان خونسرد گفت:
- – «یعنی بعد از اون فروشگاه بزرگ زنجیرهای؟»
مرد گفت:
- – «بله بله! همونجا بود»
افسر نگهبان با دهانش صدایی درآورد:
- – «نوچ! اونجا به ما مربوط نمیشه. توی محدودهی ما نیست. باید بری کلانتری 13 حاجیآباد.»
مرد با چشمهای گرد گفت:
- – «چه فرقی میکنه! من به کمک احتیاج دارم. چرا متوجه نیستین؟»
معاون خونسرد گفت:
- -«اونجایی که آدرس دادی توی محدودهی استحفاظی کلانتری ما نیست. ما نمیتونیم سر خود به منطقهی یه کلانتری دیگه وارد بشیم. واسهمون دردسر داره، مسئولیت داره. همینطوری الکی که نیست. باید بری کلانتری 13، از اونجا شکایت کنی.»
مرد عصبانی گفت:
- -«چه شکایتی؟ چرا نمیفهمین؟ اینقدر سخته؟! من الان فقط کمک میخوام. دارن زنمو میکُشن، اونوقت نشستین اینجا چرند میبافین؟»
افسر نگهبان فریاد زد:
- – «ساکت شو! یا الان میری بیرون یا میفرستمت بازداشتگاه. به جرم توهین به مأمور کلانتری.»
به سرباز که دم در هنوز منتظر مرد ایستاده بود اشاره کرد:
- – «سرباز غلامی! آقارو از کلانتری بفرست بیرون.»
بعد چون چیزی به یادش آمد اضافه کرد:
- – «شیفت نگهبانهای پشت مقر رو هم تعویض کن.»
سرباز پایی به هم کوبید، دست مرد را گرفت و از اتاق بیرون برد.
مرد مات و مبهوت بود. پاهایش بدون اراده او حرکت میکردند. توی فکرش داشت شرایط را بررسی میکرد. سعی کرد آدرس کلانتری 13 را به خاطر بیاورد. سعی کرد حساب کند که تا آنجا چند دقیقه با تاکسی راه مانده است و اگر به موقع به آنجا برسد چهطور باید افسران آنجا را برای درخواست کمک قانع کند.
آرام از کلانتری بیرون آمد و وسط خیابان ایستاد. درست جایی که در یک روز عادی هرگز نمینوانست آنجا بایستد. خیابان خالی و ساکت به نظر میآمد. نورِ زرد چراغها، منظرهی مغازههای بسته و پیادهروهای خالی حالت عجیب و مسخرهای داشت. بیهدف به اطراف نگاهی انداخت. نگاهش به چوب بلند و محکمی که توی جوی آب، کنار جدول قرار داشت گره خورد. فکری از سرش گذشت. سریع چوب را برداشت. کمی در دست سبک و سنگینش کرد. وقتی که مطمئن شد چوب را بالا گرفت و سریع دوید. فکر کرد که خودش باید از خانوادهاش محافظت کند. مثل انسانهای اولیه! مثل نرِ قوی یک گروه از حیوانات در برابر مزاحمان و دشمنان بایستد و بجنگد. خودش! نرِ گروه خودش، خانوادهی دو نفرهی خودش بود و باید به عنوان نرِ گروه از خانوادهاش مراقبت میکرد. آنهم تنها! در برابر چندین ولگرد قوی و درشت هیکل. نباید اجازه میداد زنش را به عنوان غنیمت با خودشان ببرند.
پ ن: قطعا و مطمئنا کلانتری مورد بحث در زمان و مکانی ساختگی یا شاید در دنیاهای مجازی دیگر وجود دارند. در این دنیا از اینها خبری نیست.
شبِ نیمهپاییزی – 27 مرداد 1396 /