گفتگو :
- «زندگی مثل یک قصه “شروع“ میشه و در عین حال معنای مشخصی نداره. تمام وجودش پر شده از فرمول و معادله، بدون اینکه کوچکترین ارتباطی با علمی مثل ریاضی یا فیزیک داشته باشه.»
- «زندگی مثل سرخوشی تاب خوردن توی یک کابوسه.»
- «زندگی یک جور کنار هم قرار گرفتن آدمهاست که تحت تاثیر یک ناخوشی نکبتی، یک جاذبه بد و زشت قرار میگیرند. جاذبه باعث جذب آدمها به سمت هم میشه. یعنی جاذبه آدمها رو به سمت هم میکشونه.»
- «زندگی یه کابوسه، یه رویا، یه قصه، یه افسانه که هیچ کس نمیتونه مرزی برای اون قائل بشه. هرکسی فقط به اندازه درک ذهن خودش از زندگی میفهمه و خودش رو تنها توی یکی از این چند حالت قرار میده.»
- «زندگی برای بعضی از آدمها کابوسه. برای بعضیها رویا، برای بعضیها قصه و برای بعضی دقیقا مثل یک افسانه. اما نقطهی اشتراک همهی اینها جاذبه است.»
تصویر :
1و2) صحنهی تاب خوردن مرد
3) در دست مرد دستهای کاغذ قرار دارد. کاغذها را به سرعت و با بیمیلی ورق میزند و تاب میخورد.
4) متوجه نوشته یا فرمولی (U=mgh) بر روی یکی از برگهها میشود.
5) مادامی که مرد تلاش میکند تا صفحهی خاصی که فرمول در آن نوشته شده است را بیابد، بادی شروع به وزیدن میکند و تمام برگها در اطراف او پراکنده میشوند. سر خم میکند تا برگها را از روی زمین جمع کند و وقتی سربلند میکند زنی با یک زنبیل سیب از جلوی او میگذرد. سیبی از زنبیل به زمین میافتد. زن متوجه نمیشود. مرد (با سرعت) به سمت سیب رفته، زن را صدا کرده و سیب را به او پس میدهد.
6) سپس همانجا میایستد و تا گم شدن زن در بینهایت او را نظاره میکند. در این فاصله :
ادامهی گفتگو :
- اما این جاذبه چرا و چطور آغاز میشه؟ چرا سیب اون به زمین افتاد؟ چرا سیب اون زن زمینی شده بود؟ هیچکس نمیدونه. (سکوت)
تصویر متناوبا با سیاهی و سفیدی تعویض میشود. (چیزی شبیه فلاش زدن). ثانیههایی بعد سفیدی غالب شده، زمان تثبیت آن نسبت به سیاه بیشتر شده و در نهایت تصویر سفید دیده میشود. مطلق نور و زیبایی. از اواسط فلاشهای سیاه و سفید، گفتگوی (7) شروع میشود.
گفتگو :
- شبیه خواب نبود. مثل رویا هم نیست. فقط یه قصه است. یه افسانه. یه بولوف. یک جور کنار هم قرار گرفتن آدمها که تحت تاثیر یک ناخوشی نکبتی، یک جاذبه بد و زشت قرار میگیرن. جاذبه آدمها رو به سمت هم میکشونه. همهی آدمها رو. حتا مادر که شبیه حوا بود. حتا پدر که به آدم میمونست. حتا معشوق مادر، معشوق حوا، که نیوتن بود. و نیوتن بود. و نیوتن بود…
روی سطح فوق العاده سفیدی که دوربین از بالا آنرا نظاره میکند، تکه کاغذهایی سیاه مدام سقوط میکنند و تصویر خرد خرد و لکه به لکه سیاه میشود.
در انتهای سیاهی، دو لکهی سپید به چشم میخورند. دوربین به سرعت به آن دو لکه نزدیک میشود. مکان قرار گرفتن لکهها در تصویر متناوبا از چپ به راست و میانه تغییر میکند. لکه ها دو جنازهی کفن پوش، ایستاده در کادر هستند. تصویر از لابهلای آن دو میگذرد
8) تصویر به بستهی یک تاب که بدون تابنشین تاب میخورد، کات میشود. صدای تسمههای فلزی تاب به وضوح شنیده میشود.
گفتگو با تشویش، ترس و اضطراب :
- من باید جلوی این افسانه رو میگرفتم. جلوی جاذبهها، تمام جاذبهها رو. (صدای باز شدن در (صدای لولای روغن نخورده) … صدای بسته شدن یک در آهنی بزرگ) اما من که اونا رو صدا نزده بودم. حتا نمیخواستم ببینمشون. من فقط یک معادله رو حل کردم. اون هم با یه سیب. کی میتونست فکرشو بکنه؟ همه چیز از یه سیب شروع شده بود. مادر من، معشوقهی پدر نبود. نیوتن رو دوست داشت. حوا هم معشوقهی آدم نبود، نیوتن رو دوست داشت.
مرد بالای درخت از ترس کز کرده است. هذیان زده و دیوانه وار میخندد. در دست او سیب سرخی به چشم میخورد. سیب او به زمین میافتد.
در نمای بعدی رد دوربین به سفیدی کتان کفنی میرسد که جنازهای بر کرده و از شاخهي درختی حلقآویز است. سیب دیگری سقوط میکند. دوربین از پای جنازه تا سر او بالا میرود سپس مثل یک سیب به زمین میافتد. 9) نمایی از سیب در گوشهی کادر و چند سیب در دورتر. سیبی دیگر اضافه میشود.
دوربین حرکت کرده رد سیبها را میگیرد، در دشت یا بیابان به پیش میرود. جدال دو کلاغ !
گفتگو (با فریاد) : قاااااااابیل !
ادامهی گفتگو : (با ترسِ بازخواست و گناهکاری)
- همهاش زیر سر قابیل بود. اون میدونست داره چه اتفاقی میافته. من فقط! من فقط به اون گفتم : معشوقهی من جاذبهی سیب رو نمیفهمه. اشتیاق نمیدونه چیه. نمیدونه التماس یه نیاز چه رنگیه. من تقصیری نداشتم. بهش گفتم بیا! معشوقهام مال تو! اون خودش نمیخواست. اون نمیخواست آدم باشه. نمیخواست مثل آدم باشه. رفت و به من هیچ وقت نگفت که اون زاغ کجاست؟ من تقصیری نداشتم. من نمیدونستم که اونارو زمین هم پس میزنه. من فقط میخواستم جاذبه رو حذف کنم و اینکارو کردم. اما حالا فقط میخوام تاب بخورم. (جمله آخر با حماقت)
فریاد : قااااااااااااااابیل
گفتگو : (کمی آرامتر)
10) زنی با لطافت زنانه و با اغواگری سیبی را از شاخهی درختی میچیند (درخت میتواند برهنه باشد)
- اگه پدر آدم نبود ولی مادر که حوّا بود. مادر… حوّا! حوّا سیب رو برای نیوتن دزدیده بود. اون پدر رو مجبور کرد. اون آدم رو مجبور کرد. پدر نمیخواست زمینی بشه. نمیخواست جاذبه رو بفهمه. من خودم (با بغضی بیشتر) خودم دیدم. حوا بهترین سیبش رو از بهشت برای نیوتن پرتاب کرد. نیوتنی که هیچ وقت مزه خالص سیب رو بدون فرمول و فکر، حس نکرده بود.
11) زن با سیبی در دست به پیش میرود، پشت دیوار یا درختی، میایستد. سایه مرد و زنی دیده میشود (با دستی که سیب را به دیگری تقدیم میکند.)
(با جهالتی دیوانه وار) :
- نیوتن جاذبه رو میفهمید؟ اون میدونست سیب چیه؟ نه! اون همهمون رو گول زد. فقط میخواست سقوط سیب مادر رو توجیه کنه. سقوط سیب حوا رو. (صدای بسته شدن در)
تصاویر با سرعت به عقب بر میگردند. با کمی پس و پیش روی نمای آویزان بودن جنازهی کفن پوش از درخت به روال عادی بر میگردد. در حالیکه جنازه از شاخه تاب میخورد، زنی با یک زنبیل سیب سرخ از زیر پاهای او میگذرد. سیبی از سبد به زمین میافتد.
سفیدی مطلق ! (مثل یک ضربه)
از میان سفیدی صدای تاب خوردن شنیده میشود. صدای خندهی مستانهی یک زن اضافه میشود (با اکو). از سفیدی کادر کاسته میشود. تصویر تاب در میان مهی سفید دیده میشود. کسی که روی تاب نشسته است همه جا بغیر از صورتش کفن پوش شده است. تصویر از پشت سر است. اطراف او به وفور سیب سرخ دیده میشود. دوربین به زمین نزدیک شده رد سیب ها را میگیرد و به پای کفن پوش میرسد. دوربین 180 درجه میچرخد. اینبار پا از روبروست. جنازه تاب میخورد. دوربین حین بالا آمدن به سمت سر او در سفیدی مطلق فید میشود. صدای تاب هنوز شنیده میشود.
روی سطح فوق العاده سفیدی که دوربین از بالا آنرا نظاره میکند، تکه کاغذهایی سرخ رنگ مدام سقوط میکنند و تصویر خرد خرد و لکه به لکه سرخ میشود.
گفتگو :
شبیه خواب نبود. مثل رویا هم نیست. به قصه ها هم نمیمونه. فقط یک جور کنار هم قرار گرفتن آدمهاست که تحت تاثیر یک ناخوشی نفرتی، یه جاذبه بد قرار میگیرند. من مادرمو کشتم. من حوا رو کشتم. نیوتن خیلی پیش از این (با پوزخند) از جاذبهی زمین (هه) از جاذبهی حوا مرده بود.
تصاویر کامل به عقب بر میگردند. به اولین نما میرسیم. نمای تاب خوردن مرد و -زنی که از مقابل او با یک زنبیل سیب میگذرد. سیبی از سبد به زمین میافتد. مرد آرام از تاب بلند شده به سمت سیب میرود و آنرا از زمین برداشته و به دندان میگیرد. زن در حال دور شدن است. اینبار به عمد سیب دیگری را از سبدش به زمین میاندازد. مرد به سمت تاب بر میگردد و سیبش را دوباره به دندان میگیرد. (با پوزخند یـــــا خندهی خشک، سرخوش و جنونآمیز). افتادن سیب از سبد زن به زمین هنوز ادامه دارد.
توضیح و پ ن: احتمالا نزدیک به 10 سال از گذاشتن آخرین نقطهی این «فیلمنامه نما» میگذره و هنوز وسوسهی ساختن نسخهی تصویریش با من هست. به همین دلیل نه به سبک و سیاق فیلمنامهنویسی نوشته شده و نه به سبک داستان… چیزیه که باهاش میتونم نما به نمای یک کابوس تصویری و صوتی رو توضیح بدم.
یادم هست که تمام این «گفتگوها»رو با صدای خودم هم ضبط کرده بودم. اما حالا نتونستم فایلهاشونو پیدا کنم.
سلام. چطور میشه با نویسنده این داستان ارتباط گرفت؟؟
لطفا اگه ممکنه زود جوابم رو بدید
سلام. میتونید از طریق این ایمیل با نویسنده در تماس باشید. این وبلاگ توسط نویسنده همین مطلب اداره میشود.
milaad85@gmail.com
سلام آقا میلاد خواستم بگم دستخوش.و اگر فیلمش رو هم بسازید مشتاقانه اولین تماشاچیش خواهم بود.خیلی حذاب بود.واقعا ذهن بازی دارید شما🌹🌷🌻
سلام. ممنونم. تا فیلمنامه فیلم شود، دل صاحبش حلیم شود!