باید دوباره زنم را توصیف کنم. خصوصیات او را بنویسم. چهره و صدایش را به خاطر بیاورم و او را در خاطراتم ثبت کنم.
زنم چند پیراهن یا پلیور آستین بلند دارد. اغلب آستینهایش آنقدر بلند هستند که تا حوالی کف دستش را میپوشانند. من از تماشای دستهای او در این آستین خوشم میآید. به نظرم حالت زنانهگییش را لطیفتر و خواستنیتر میکند. زنم میگوید:
– «همینجوری بلند شدن. قصد خاصی ندارم بخدا.»
من میگویم:
– «میدونم. همین بیقصد بودنت نشون میده که خودت ذاتا دوست داری اینجوری باشن و من از همین نکته خوشم میاد.»
– «وا… یعنی چی؟ مگه لباس پوشیدن قصد میخواد؟»
خب. همین «وا…» گفتنهای زنم یکی از نکات دلچسب و خواستنی اوست. مطمئنام که همه زنها از این واژه استفاده نمیکنند. نه اینکه آنها تعجب نکنند. نه. فقط متعجب شدن آنها کمی شبیه به حالات طبیعی مردان است. فکر میکنم ادای عبارتِ صوتِ تعجبی مثل «وا» مختص زنانیست که ذات زنانهی پُر رنگتری دارند.
وقتی زنم متجب میشود. یا دست کم تظاهر میکند که متعجب شده است یک جور خوشی، یک کیف مخصوص توی تنم موج میاندازد. احساس میکنم با یک موجود لطیف، معصوم، آرام و بیآزار طرف هستم. احساس میکنم همان لحظه باید دستم را روی سرش بکشم… به حالت نوازش به سرش دست بکشم. او را نوازش کنم. از او دلجویی کنم و با حوصله مسالهیی را برای او توضیح دهم.
زنم همینشکلی است. با همین نکات ریز و درشتِ بخصوص. اغلب رفتارهای او برای من مثل تعبیر احساسات و طرز فکر اوست. مثل کتاب تعبیر خواب، یا فال قهوه و تاروت میتوانم حرکات او را توی لیستی قرار بدهم و جلو هر کدام معنا و مفهوم خاصی را بنویسم. میتوانم تمام افکارش را بخوانم و با آنها زنم را قضاوت کنم؛ اما گاهی ترجیح میدهم از او اعتراف بگیرم؛ مثلا از او میپرسم:
– «تو نظرت درباره من چیه؟ دوستم داری یا نه؟»
زنم میگوید:
– «نه! زنها که از مردها خوششون نمیاد. این مردها هستند که باید زنهارو دوست داشته باشن.»
– «یعنی هیچ زنی نیست که مردی رو دوست داشته باشه؟ پس زنا واسه چی ازدواج میکنن؟»
– «زنا به آقایون لطف میکنند. همین که باهاش حرف میزنند و از خونه پدر خودشون و خانوادهشون دور میشن و حاضر میشن با یه مرد یه لا قبا زیر یه سقف زندهگی کنن خودش بزرگترین لطف در حق اوناست.»
– «من جدی پرسیدم. مسخرهبازی رو بذار کنار. من به بقیه زنها کاری ندارم. تو نظرت چیه درباره من؟»
– «نه بابا. بیا به زنهای دیگه هم کار داشته باشه؟ چهقدر پر رویی تو.»
– «ای بابا. واقعا بعضی وقتها فکر میکنم داری قلبمو میشکونی. منی که اینهمه تورو عاشقانه دوست دارم و تویی که همهی عشقم برات مسخره است.»
سعی میکنم حالت صدایم را کمی غمگین دو رگه و عاشقانه جلوه دهم. باید زنم را تحت تاثیر قرار دهم. باید از او اعتراف بگیرم. بعد باید حالات و رفتارهایش را زیر نظر بگیرم و بدون آنکه متوجه بشود در انتهای فکر و قلبم از تماشای او لذت ببرم.
زنم سرش را به سمت من کج میکند. هر دو دستش را بلند میکند و طوری که انگار آینهیی را با هر دو دست جلو صورت خودش نگه داشته؛ سرم را بین دو دستش میگیرد و توی چشمهایم زل میزند. لطافت و نرمی پوست دست او را روی زبری تهریش صورتم حس میکنم. به صورتش نگاه نمیکنم. به چشمهایش نگاه نمیکنم. فقط چشمم را روی مچ دست چپش بالا و پایین میکنم.
انگار حس زنانه و مادرانهی زنم جای خودشان را باهم عوض میکنند.
زنم میگوید:
– «دیوونه نشو. خودت هم میدونی من بدون تو نمیتونم زندهگی کنم.»
کمی مکث میکند. من جواب نمیدهم. بعد اسم کوچکم را صدا میزند.
– «به من نگاه کن…؟»
تن صدایش کمی پایینتر میآید. آهستهتر حرف میزند. انگار نمیخواهد کسی صدایش را بشنود. شاید هم خجالت میکشد. آرام میگوید:
– «من دوستت دارم. عاشقتم عزیزم.»
سرم را بلند میکنم توی چشمهایش که حالا انگار پشت سلفون براقی میدرخشند نگاه میکنم. اگر کمی دیگر ادامه بدهیم حتما اشکش سرازیر میشود. فکر میکنم از اینکه اعتراف کند که من را دوست دارد خجالت میکشد. شرم، حیا یا هر حس و چیز دیگری که میتواند باشد. مهم این است که این جملات با این احساسات گره خوردهاند. هر دو با هم ظهور میکنند و زیبایی هر کدامشان در حضور دیگری به چشم میآید.
گاهی دلم برای همین حالت معصومانهاش تنگ میشود. شاید هم از شرم و حیای به ظاهر بیدلیلش موقع اعتراف عشقیاش. گاهی دوست دارم همینطور احساسات او را به بازی بگیرم، او را برای اعتراف آماده کنم و وقتی حرفهایش را تمام کرد توی چشمهایش زل بزنم و بدون آنکه متوجه شود در انتهای فکر و قلبم از تماشای او لذت ببرم. من هنوز از تماشای زنم لذت میبرم.
