در خیابان هستم. زنم همراهم نیست. او در خانه است و من ویترین مغازهها را سرسری نگاه میکنم و قدم میزنم. دو خط باریک، حکم بندِ لباس از چوبرخت آویزان است. بخش عظیم باقی لباس چند تورِ رنگیِ نازک است با پرهای پهن و پُر که بیشتر سطحش را پوشاندهاند. رنگِ لباس سیاه است. لکههای قرمز پرها روی آن مشخص است. من دلم میخواهد زنم را در این لباس ببینم. زنم هم حتما خوشحال خواهد شد. لباس را به خانه میبرم. زنم میخندد:
– «این چه خریدی؟ برای منه؟ میخوای اینو بپوشم؟»
لباس را بالا میگیرد. توی هوا میچرخاند و آنرا برانداز میکند. من سر تکان میدهم. او میخندد. توی دستش بافتنیست. او بافتن را دوست دارد. برای هرکدام از ما یک شال بافته است. شال من بوی دستهای او را دارد. ایکاش همیشه زمستان بود تا بوی دستهای او دائم دور گردنم آویزان میشد.
من سرما را دوست دارم. او از پاییز خوشش میآید. من پاییز و زمستان را دوست دارم. زن من خوب بافتنی میبافد. توی بافتنیهایش زیبایی او طور دیگریست. ایکاش میشد حرکات بدنش را توصیف کنم. او جادویی راه میرود. وقتی فنجان قهوه را از روی میز برمیدارد دستهایش مشغول جادو هستند. او توی بافتنی زیباست. حالا توی لباس جدیدش زیباتر شده. دست و پایش سبکتر شدهاند. این لباس به تنش خوب نشسته است:
– «چهقدر بهت مییاد.»
– «اوهوم»
یک دور، دورِ خودش میچرخد. پرهای لباس بالا و پایین میپرند. موهایش توی صورتش میافتند. سرش را خم میکند. یکمرتبه بالا میگیرد. موهایش مرتب میشوند.
من و زنم در خیلی موارد هم عقیدهایم. ما معمولا خیلی به ندرت با هم دیگرمخالفت میکنیم. ما بعد از مخالفت، با همدیگر موافقت میکنیم.
– «ضعیفه! یه استکون چایی بیار ببینم»
در آشپزخانه ایستادهام. دو فنجان روی پیشخوان است. فنجانها را از قوری پر میکنم. فنجان رنگ چای میگیرد.
– «ضعیفه! یه دونه هم واسه خودت بریز»
زنم توی اتاق پذیرایی نشسته است. زیر زانوی پای راستش بالای زانوی پای چپش است. من معمولا مچ پای راستم را روی بالای زانوی پای چپم میگذارم. کف پایش تکان میخورد. چایها را روی میز عسلی میگذارم. او میگوید:
– «چشم آقا. این هم چایی که میخواستین»
من به پاهایش نگاه میکنم. بیشتر به ساق پای راستش که روی هواست. دمپاییش توی پایش لق میزند. کف پایش را تکان میدهد. ساق پایش میدرخشد:
– «یه کاریش میکنم. غصه نخور!»
– «میدونم! فقط میترسم به خاطرش هرکاری بکنی»
زنم در مشکلات همفکر من است؛ اما بعضی چیزها را خودم شخصا حل میکنم. او نگاه میکند.
– «میدونستم که از پسش بر مییای.»
دلم قرص میشود. او از دور مراقب همهچیز است. او مُهر اطمینان کارهای من است. دمپایی از پایش میافتد. کف پایش تکان نمیخورد. خم میشوم که دمپایی را توی پایش فرو کنم. بین راه ساقش را میبوسم.
– «میشه امشب این لباستو درنیاری؟»
زنِ من اهل موسیقی هم هست. او پیانو میزند. انگشتهایش روی کلاویهها بالا و پایین میروند. او آواز هم میخواند. گاهی هم صداهای نامفهوم از خودش خارج میکند. من هم گیتار میزنم. چند سال پیش گیتار کلاسیک میزدم اما حالا فقط گیتار میزنم. او پیانو میزند و من درازکش گوش میکنم. تمام تنم را عشق و آرامش فرا میگیرد و او با انگشتهایش روی کلاویههای سفید و سیاه پیانو میرقصد. گاهی هر دو دراز میکشیم و به موسیقی گوش میدهیم. من به ترانه اعتقاد خاصی دارد. زنم ترانههای خوب را میپسندد. او میگوید:
– «ترانه باید ترکیبی از شعرِ خوب، ملودی زیبا و سازبندی حرفهیی باشد».
من با او موافقام. او از آهنگهای شاد و رقصی هم خوشش میآید. من برای اینکه رقص او را تماشا کنم سعی میکنم خوشم بیاید؛ اما در کل نظر مساعدی نسبت به این نوع موسیقی ندارم. مگر چند کار خاص که جدا تند، ریتمیک و رقصیاند و حرفی برای گفتن دارند.
زنم با لباس جدیدش کنار من دراز کشیده است. هردو به چند ترانه گوش میکنیم. من سرم را خم میکنم که او را نگاه کنم. او چشمهایش را بسته است. بازوها و سرشانههای لختش از لطافت میدرخشند. آرام خودم را روی او میاندازم. دستِ راستم دستِ چپِ زنم را میگیرد. پستان راستش زیر گوش چپ من است. حالا نمیدانم که چشمهایش چه میکنند. پاهایش را جمع کرده. دامن کوتاهش پایین افتاده. از میان پاهایش سفیدی دیوار دیده میشود. روی دیوار چند قاب عکس است. یکی از آنها عکس زن من است. زنم با دست راستش توی موهایم چنگ میاندازد. من میگویم:
– «لعنتی! چهقدر همهچیز قشنگ و خوبه!»
او میگوید
– «اوهوم. همینطوره. آره گمونم همینطور باشه».
صفحه اینستاگرام من را دنبال کنید