قصهای کودکانه برای فردا
یکی بود، یکی نبود. یه جایی همینورا زیر گنبد کبود خیلی وقت پیش توی روز و روزگاران قدیم یه دونه حاکم ضحاک کثیف تنهایی با دو-سه تا دونه وزیر باهزار تا صدهزارتا آدمِ خستهی درد مونده بودن. حاکمه عر میکشید، حکم میکرد حاکمه نعره میزد، ظلم میکرد حاکمه تشنهی خون بود! خودِ خون! گاهی وقتها گزمههاش ردیف ردیف میزدن تو دل مردم که خونِ مردمو تو شیشه کنن … ببرن برای ضحاک پلید خونهای شیشهشده، بالای رف، تو گنجهها ردیف میشد تا برای حاکمه کتلت خون درست کنن. حاکم ظالم تشنه همیشه شب، صبح و روز از لباش خون میچکید. تشنهی تشنهی تشنه با دو تا دست چلاق لقمههاشو توی شیشههای خون میزد و خون سر میکشید. اما یک روز، روزی مثل هر روز و… ادامه »قصهای کودکانه برای فردا