پرش به محتوا
خانه » شعر

شعر

و آنان چنین خواستند

هزار سال از پس هزار سال از هزاره‌های روز نخست به بی‌راهه‌یی گام نهاده بودی که شیطان‌ات رهنمود می‌نمود.   همو بود که از نخست قلم بیاراستی و قصه ساختی و خود را به بدی ابلیس نام نهادی و خود به تو آموختی در نقش خدایی‌ِ دگر تا از وی بهراسیده باشی و روی بگردانی؛ چراکه می‌خواست چنین به باور افتی که با تو در آن کارگه‌ی خیال کار به پایان رسیده است… و اینک تو را تنها به گناه بوسه و زنایی خُرد آلوده خواهد کرد. و که می‌خواست باور کنی که فریبی بیش ازین به ابلیس‌اش در توان نامدی و نیستی.   نگفتی که فریبِ به هبوطِ از شهریاری کجا و؟ و فریب بوسه بر لبی و شرابی کجا؟!   پس قصه این‌گونه بیاراست که از این پس… ادامه »و آنان چنین خواستند

ظلمات

در ظلمات بودیم… پیه‌سوز لرزان حضورش نوید همرهی می‌داد از دور… قامت برافراشتم که کیستی و کجایی؟ حضور ناپایدار وجودش لایه در لایه‌‌ی غیابی صریح واژگونه شد دیگر بار ظلمات بود

کجاست هابیل؟

کجاست هابیل؟ بگو بیاید و ببیند که چگونه دود می‌کند دود گندم برشته بر فراز کوه. کجاست او؟ کجاست که ببیند چه داده خدای را به قربانگه تاریخ و خدای هیچ نمی‌کند نگاه و خدای هیچ نمی‌کند   کجاست هابیل شیرین هابیل خودفروش که برای پدر برای رضایت او تمام دار و ندار خویش را برای هیچ برای هیچ به قربانی دودها می‌سپارد