داستان صوتی «برف در سکوت میبارد» با صدای نخراشیده نویسنده
دانلود داستان کوتاه صوتی برف در سکوت میبارد
دانلود داستان کوتاه صوتی برف در سکوت میبارد
قرار بود جمعه آن هفته ساعت پنج بعد از ظهر باریدن باران شروع شود و ساعت شش صبحِ شنبه برفاب (مخلوط آبدار باران و برف) ببارد و آخر از همه از ساعت دهِ صبحِ شنبه بارش برف شروع شود. قرار بود دو روزِ کامل ببارد؛ دوشنبه نیمهابری شود و از سهشنبه کمکم هوا آفتابی شود. البته این قرار و مداری بود که نرمافزارهای هواشناسی گوشیهای موبایلمان گذاشته بودند و تقریباً همهی آنها همین اطلاعات را با همین دقت نشان میدادند. حالا اما هوا کاملاً آفتابی بود. هنوز یکشنبه بود و تا آخر هفته، وقتِ زیادی باقی مانده بود. اما مثل اینکه کک به تنبان مردم افتاده باشد همهجا حرفِ برف پیش کشیده میشد و همه در جنب و جوش بودند تا خودشان را برای برف آماده کنند. تجربهی باریدن برف… ادامه »داستان کوتاه «برف در سکوت میبارد»
دلم میخواد آدم برفی درست کنم. شال گردن را دور گردنم بپیچم. یک دست دستکش چرمی بزرگ را توی دستم فرو کنم، با آن دستِ زنم را بگیرم و یکراست از برفهای کف حیاط آدم برفی درست کنم. دلم میخواهد با زنم آدم برفی درست کنم. بعضی کارها برای بعضی وقتهاست. بعضی کارها برای با «بعضی افراد» انجام دادن. از یک جایی به بعد بعضی کارها را نه میشود با برادر و خواهر انجام داد، نه با بابا و مامان و نه با پدر و مادر. با هیچکدام نمیشود. عین بازی کردن با یک بچهی ننر و زودرنج است. مطمئنا خودت لذت نمیبری. فقط برای شادی دل این و آن سعی میکنی خودت را شاد و خوشحال نشان دهی؛ مثلا درست جلوِ چشمهای پدرت برفها را پارو کنی و یک گلولهی برفی را محکم توی دیوار بکوبی تا لبخند پر رنگ پدر و چشمهای بزرگسالانهی مادر در حین تماشای بچهاش کنارت باشد. بعضی کارها همینقدر مسخره بنظر میآیند. بیهیچ لذتی. بیهیچ چیزی. یک خلاء بزرگ. از یک جایی به بعد حتا پیاده زیر برف راه رفتن هم «پایه» میخواهد. نه تنها میشود مسیری طولانی را گز کرد، نه پدری و مادری و رفیقی به پای قدمهای تو اسیر میشوند.
توی حیاط تا زانو برف نشسته است. حیاط نورانیتر، کوچهها روشنتر و خیابانها طلایی شدهاند. انگار همهچیز با همهیوقتها متفاوت شده است. زنم توی خانه کنار بخاری، با رادیوی قراضهیی کلنجار میرود. برف با همهی خوبیهایش ارتباط آدم با دنیا را به سبک و سیاق کلاسیکش میرساند.
– «عوض انگلولک کردن اون پاشو بریم یه مشت برف بکوبم تو صورتت، بخندیم.»
– «غلط کردی! برف بزنی به من بخندی؟ من الان حال و حوصلهشو ندارم. سردمه. میخوام رادیو گوش کنم ببینم دنیا چه خبره.»
– «دنیا هیچخبری نیست. یا جنگه، یا پول اینو و اونو فردا پسفردا میدن یا فردا مصادف با فلان روز و بهمان روزه. پاشو بریم.»
بیاینکه منتظر جواب «اوهوم» زنم بمانم دنبال جوراب و دستکش و شالگردنم میگردم. زنم هنوز دنبال صدای قابل شنیدنی از توی رادیو است. او بیاعتنا به من و من بیاعتنا به او خودم را کنار برفهای حیاط میرسانم. یک مشت گلولهی برفی را چنگ میزنم و توی دستم مخفی میکنم. سریع توی اتاق بر میگردم.
– «به زور متوسل شم یا با زبون خوش میای آدم برفی درست کنیم؟»
زنم سرش را که بلند کرد، همین که چشمش به گلولهی برف توی دستم افتاد جیغ کوتاهی کشید و زانوهایش را توی سینهش جمع کرد:
– «اگه بزنی لهت میکنم.»ادامه »من و زنم (هجده) – آدم بـرفـی
کمی از نیمشب گذشته بود. بادِ وحشی توی هوا میپیچید و دانههای ریز و درشت برف را اینطرف و آنطرف پرت میکرد. هوا سرد بود. از دو سه شبِ پیش هم سردتر شده بود. چند روزی بود که برف میبارید و فعلا خیالِ بند آمدن نداشت. آنطور میبارید که هنوز رد پای عابران توی کوچه و پیادهروها از کفششان جدا نشده دوباره با برف آسمان پر میشد. توی اتاقک نگهبانی ساختمان بزرگی، آبِ توی سماور قلقل میکرد. وقتِ خواب نگهبانِ شب بود اما او جلو بخاری ایستاده بود و دستهایش را گرم میکرد. گفت: – «چای میخوری؟ هان؟ من خیال دارم برای خودم یکی بریزم. تو این هوا میچسبه. هان؟ نظرت چیه؟» مرد شانهیی بالا انداخت: – «اممم…. بدک نیست. آره.» از توی روزنامههای باطله یک جدول حل نشده پیدا… ادامه »داستان کوتاه «یک شب برفی»