داستانک «ختنهسوران»
بچه چشمهایش را بسته و مشتهایش را گره کرده بود. با ولع پستان مادرش را ميمکيد. «طلعتخانم» آنطرف اتاق با کارد دور تا دور پرتقال را خط ميانداخت. گفت:«نازنينجون. بچه تا بزرگ بشه هفتجور رنگِ رو عوض ميکنه… الان چشماش شبيه آقا محسنه، درست! ولي بعداً حتماً رنگ عوض ميکنه.» «خانم رضوي» که توي کيف دنبال چيز نامعلومي ميگشت گفت:«قابل اين آقا کوچولو رو نداره.» بعد دستاش را از کيفاش بيرون کشيد و همراه آن يک پاکت رنگارنگ بيرون آمد. نيمخيز شد که پاکت را زير تشک مادر و بچه بگذارد. همين که نازنين خواست بگويد: «چرا زحمت کشيديد و خجالتمون داديد!؟» و خانم رضوي در جواب بگويد: «اصلاً حرفشو هم نزن؛ ناقابله.» بچه شروع کرد به سرفه کردن. شير توي گلويش پريده بود و از ناراحتي مشتهایش را به… ادامه »داستانک «ختنهسوران»