هر چهقدر هم که غیر منطقی باشد اما واقعیت دارد. من زنم را با چشمهای باز میبوسم. زنم اما از این موضوع لذت نمیبرد. او دوست دارد من او را ببوسم. او از اینکه بوسیدنی باشد لذت میبرد. او دوست دارد که دوستداشتنی باشد. مدام از او تعریف کنم. دیوانهوار او را دوست بدارم. برای هر بار دیدن او دست و پا بزنم؛ و مهمتر از همه اینکه وقتی او را میبوسم چشمهایم را ببندم.
زنم میگوید:
– «تو وقتی منو برای اولین بار بوسیدی چشماتو نبستی. چرا؟»
من جوابی ندارم. نه برای اینکه بخواهم سر به سرش بگذارم. فقط جواب خاصی ندارم. نمیدانم چه بگویم. هیچوقت به این موضوع فکر نکرده بودم که یک چیز فرعی مثل باز نگه داشتن یا بستن چشمها آنهم موقعی که عملا لبها در بوسیدن نقشی کلیدی بازی میکنند چه اهمیتی میتواند داشته باشد. به نظر من باز بودن یا بستن چشمها اهمیتی ندارد. زنم اما اینطور فکر نمیکند. او میگوید:
– «تو اگه واقعا عاشق من بودی موقع بوسیدن چشمهاتو میبستی. عاشق وقتی عشقشو میبوسه به هیچجا نگاه نمیکنه.»
من میگویم:
– «چه ربطی داره؟ من شاید دوست داشته باشم موهاتو تو اون لحظه نگاه کنم یا زل بزنم تو چشمات. ربطی به هم ندارنا.»
بوسیدن از نظر زنم یک حرکت کاملا عاشقانه است. یک عاشق از نظر او با هنرنمایییش در بوسیدن، عشق واقعی خودش را به معشوق ثابت میکند؛ اما مردها اینطور نیستند. تقریبا مطمئنام هیچ مردی حتا به این موضوع فکر نکرده است. از نظر مردها بوسه و بوسیدن صرفا یک حرکت مربوط به رابطه جنسی است. اگر مردی به بوسیدن اکتفا میکند و بعد از بوسیدن مثل یک جنتلمن برای معشوقاش آرزوی خوشبختی میکند و تا قرار بعدی او را تنها میگذارد، صرفا به این خاطر است که نمیتوانسته رابطه جنسی خودش را بیشتر به جلو ببرد. در واقع به خاطر محدودیتهای موجود در برابر خواسته خودش مقاومت کرده، یا به به طور موقت به بوسیدن اکتفا کرده است. حتا احتمال دارد مثل ضربالمثل یک مو از خرس کندن این بوسهی به ظاهر عاشقانه را به عنوان غنیمت با خودش به خلوت یادآوری خاطرات ببرد.
من دوست دارم زنم را ببوسم. گاهی عطر ادکلن یا بوی خیس موهایش من را از خود بیخود میکند. چیزی شبیه به جاذبه آهنربا من را به سمت او میکشاند. دوست دارم او را به خودم نزدیک کنم. بازوهایش را توی مشت دستم گره کنم. سینهاش را به سینهام بچسبانم و هالهی بوناک (عطرآلود) صورتش را بو بکشم. بعد لطافت و نرمی صورتش را با دستها یا با لبهایم حس کنم. طعم لب یا مواد آرایشی روی لبهایش را بچشم و بعد دست به کار شوم: تولید مثل کنم.
قضیه برای من به همین سادگی است. من میخواهم او را تصاحب کنم. دوست دارم خیال کنم با او نهایت کاری را که میشود انجام دادهام. دوست دارم فوارهام را توی حوض او به کار بیندازم و بعد با خاطره شنا در این حوض خوش باشم. دلم میخواهد او را تصاحب کنم. مطمئنام دلیل اینجور خواستهها و افکار چیز حک شدهیی در ژن مردهاست. شاید باید به میلیونها سال قبل برگشت. به زمانی قبلتر از اینکه هر زن متعلق به یک مرد و هر مرد متعلق به یک زن بوده است. شاید آنموقعها رفتار اینچنینی مردها قابل لمستر باشد: مردی به طور اتفاقی زنی را میبیند. اندام، چهره، زیبایی، حرکت و حتا بوی تن زن مرد را به وسوسه میاندازد. قویترین حسی که در وجود مرد موج میزند این است: من میخواهم نسل خودم را با این زن گسترش بدهم. چون احساس میکنم قدرت باروری بالاتری دارد. چون احساس میکنم به لحاظ تکامل نسخهی کاملتری از همجنسهای خودش است. چون قویتر است و یکی دو چون و چرای ریز و درشت دیگر.
مردی که با برگ انجیر خودش را میپوشاند و یا با پوست گوزنها زمستان را سر میکند طبیعی است که چنین فکری کند. او مجبور است خیلی سریع دست به کار شود، کار خودش را انجام دهد و بعد از اتمام موفقیتآمیز عملیات از محل حادثه بگریزد. شاید از ترس اینکه دشمنی سر برسد و خاطرهی این نسخه از زنانهگی کامل را از چنگ او دربیاورد، شاید هم از ترس حملهی حیوانات و شاید هم از ترس اینکه این زن کامل چندان تمایلی به این فرضیات نداشته باشد.
زنم از این جور فرضیات خوشش نمیآید. او دوست دارد همهچیز عاشقانه، رمانتیک و ملایم باشند. او دوست دارد خیال کند مرد پوستگوزن پوش موقعی که زن از ترس دندانهای ببر، گرگ یا حیوان درندهی دیگری میلرزد یک مرتبه سر برسد و او را از چنگ این حیوان در بیاورد. دوست دارد خیال کند که مرد به خاطر او خودش را به زحمت انداخته است. با زمین و زمان جنگیده است تا دل او را به دست بیاورد؛ و صد البته زنِ ماجرا فقط و فقط برای قدردانی از زحمات مردِ پوستِ گوزنپوش حاضر باشد تنش را که مهمترین سرمایهاش است در اختیار او بگذارد.
…
فکر میکنم همه مردها همینطورند. کمین میکنند، نقشه میکشند، نقش بازی میکنند و آنطور که عاشقانه و رمانتیک به نظر بیاید سعی میکنند زن مورد علاقهشان را تصاحب کنند.
مثل همیشه تازه ، بکر و بی نظیر