ساعت 5 و 6 صبح بود. از دور سر و کله پیکان قراضهای پیدا شد. با سرعت میراند و صدای سوت ترمزش جلو کیوسک روزنامهفروشی بلند شد. با عجله یک بسته روزنامه را که با طناب شیرینیپزی به هم بسته بودند، زیر سایهبان کیوسک پرت کرد و با همان سرعت صدای هوهوی موتور ماشینش دور شد. بعد نوبت به چند موتور سوار رسید که همینکارها را با بستههای روزنامههای مختلف تکرار کردند. آنوقت سر و کلهی پیرمرد پیدا شد.
طلق جلو موتورش با هر ترمزی که میزد و گازی که میداد عقب و جلو میرفت. صورتش از توی کلاه کاسکتش معلوم نبود و تا وقتی که قفل و زنجیر فولادی را از لای پرههای چرخ عقب موتورش رد نمیکرد و با قفل به میلهی تابلوی توقف مطلقاً ممنوع زنجیر نمیکرد کلاه همانطور روی صورتش باقی میماند.
آنوقت از زیر کلاه چرکش یک قبضه ریش که از دو طرف به موهای سرش وصل بود، بیرون میپرید و آن وسط کمی بالاتر دو چشم ریز قرارداشت که پشت عینک قاب سیاهش دودو میزد. دستی به سر و رویش میکشید، عینک را با بیدقتی روی صورتش میزان میکرد و با چند حرکت پا و لگد زدن، بستههای روزنامه و مجله را از جلو در کیوسک دور میکرد و بعد با تفنن پنجرههای فلزی کیوسکش را که مثل چشمبند روی چشمهای کیوسک را پوشانده بودند از توی ریل در میآورد و توی کیوسک جا میداد.
آن طرف خیابان درست روبروی کیوسک یک پارک کوچک بود. گوشهی پارک روی یک نیکمت مرد انتظار میکشید که دکهی روزنامهفروشی زودتر باز شود. زیرچشمی هر چند لحظه به آنطرف خیابان سرک میکشید. آنوقت که مطمئن میشد پیرمرد کارهای معمول روزانهاش را انجام داده و دکهاش آمادهی فروش روزنامهها شده و به کسی که زودتر از وقتِ معمول روزنامه بخواهد کممحلی نمیکند و ناسزا نمیگوید، از جایش بلند میشد. نفس عمیقی میکشید، چشمهایش را برای لحظهای میبست و بعد به سرعت از خیابان میگذشت. جلو دکه میایستاد، توی جیبش دست میبرد و یک اسکناسِ از قبل آماده شده را از روی پیشخان جلو پیرمرد نگاه میداشت و با دستِ دیگر سنگ روی دستهی روزنامهها را برمیداشت و از زیر آن روزنامه خودش را بیرون میکشید.
بدون کوچکترین حرکت اضافهای روزنامه را تا میزد و سعی میکرد طوری بخش نیازمندیها و آگهیهای کاریابی آنرا مخفی کند که به چشم کسی نیاید. شاید خیال میکرد دیگرانِ نا امید از پیدا کردنِ کار، با دیدنِ او به یافتن کار ترغیب و امیدوار شوند. حالا -بیشتر از همیشه- دلش نمیخواست برای خودش و شغلی که انتظارش را میکشید، رقیب ناخواستهای پیدا کند.
به خانه که میرسید روزنامه را وسط اتاق پهن میکرد. بخش نیازمندیها و آگهیهای شغلیابی را سوا میکرد و باقیِ روزنامه را روی روزنامهی روزهای قبل میگذاشت. چندِ ستون بزرگ از روزنامههای هر روزه و هر روزه، گوشه اتاق جا خوش کرده بودند و حتا یک شغل مناسب هم لابهلای آنها وجود نداشت.
به دنبال شغل خاصی بود؟ شاید هر شغلی که به نوعی به تواناییها و معلومات او مربوط باشد او را راضی میکرد. اما هر روز دستِ خالیتر از روزِ قبل از مصاحبههای شغلی برمیگشت و به جملهی «حتماً با شما تماس خواهیم گرفت» آنها دل خوش میکرد. هر روز و هر روز با اکراه دور چند شغل کارگری یا کارمندی را خط میکشید. تلفن را بر میداشت؛ شماره میگرفت؛ اسمش را میگفت و برای قرار ملاقات و مصاحبهی شغلی وقت تعیین میکرد.
بقیهی روزنامه، بقیهی اطلاعیهها، بقیهی شغلها به کار او نمیآمدند. نه اینکه او آنها را نخواهد. انگار آنها از پیش او را نخواسته بودند. گاهی از سر تفنن به بقیهی اطلاعیهها نگاهی میانداخت و بعضیها را که خصوصیات مشترکی داشتند، علامت میگذاشت. گاهی توی یک صفحهی روزنامه از لابهلای دهها آگهی استخدام مختلف حتا یک شغل هم با خصوصیات او جور نمیآمد. آنهم سادهترین و پیشپا افتادهترین و بدیهیترین خصوصیتش. جنسیتش! گاهی فقط از توی یک صفحهی روزنامه شغلهای جویای «خانم» را یکی پس از دیگری علامت میزد و بعد از اینکه میدید در آن صفحه حتا یک شغل برای آقا وجود ندارد تعجب میکرد. احساس تعجبی مخلوط با حسادت، مخلوط با تحقیر و خشم. با خودش فکر میکرد چرا؟ آیا مرد یا زن بودن برای بعضی از کارفرماها اینقدر غیر قابل تحمل بود؟ با خودش میگفت اینجور وقتها چهقدر مرد بودن سخت است.
بقیهی صفحات، بقیهی آگهیها هم تعجببرانگیز و غیرقابل باور بودند. «کارمند اداری، دارای حداقل ده سال سابقهی کار و سن حداکثر 30 سال». مگر چنین چیزی ممکن بود؟ با خودش فکر میکرد کسی از بیستسالگی شاغل شده باشد، ده سال سابقهی بیمه داشته باشد و حالا بعد از ده سال کارکردن و در سی سالگی برای درخواست کار جدیدی دست به دامان آنها بشود؟
کارمند اداری، ترجیحاً خانم… کارمند اداری حداکثر سن 25 سال… کارمند اداری دارای حداقل پنج سال سابقهی کار و حق بیمه…
اما او چه؟ حالا که درسش را خوانده و سربازی را تمام کرده بود. حالا که تازه فرصت داشت برای شغل ثابتی اقدام کند چرا هیچچیز جور در نمیآمد؟
حساب کرد از هجده سالگی به دانشگاه رفته، 22 سالگی مدرکش را گرفته و درست یکسال به انتظار نوبت خدمت سربازی منتظر ایستاده است. بعد از دو سال، سربازی را در 25 سالگی تمام کرده و بعد از آن چند وقت به دنبال شغل مناسب همهجا را زیر و رو کرده و در نهایت مجبور شده است به هر شغل نامناسب و با هر شرایط ناعادلانهای تن دهد.
یادش آمد پیش اولین کارفرما، پیش اولین رئیساش ایستاده بود. گردنش را کج کرده بود و از او تقاضا کرده بود که او را بعد از چندماه کارکردن بیمه کند. کار فرما نگاه چندشانگیزی به او کرده بود و بعد سرش را پایین انداخت. همانطور که کاغذهای روزی میزش را جابهجا میکرد به او فهماند که باید حداقل یکسال در شرکت او کار کند و خیالِ کارفرما از «نیروی خوب» بودن او راحت شود تا بتواند او را رسما استخدام و بیمه کند. وگرنه فایدهای نداشت. نمیتوانست هرکسی که چندماه پیش او کار میکرد را بیمه کند. اما مگر وظیفهی کارفرما غیر از این بود؟ چه یک روز، چه یک ماه و چه چند سال؛ کارفرما موظف بود هر کسی را که به نوعی برای او کار میکرد بیمه کند. کاش میتوانست گردنش را راست نگاه دارد و همهی این چیزها را بگوید. اما نگفت. فقط بعدها فهمید اساسِ کار کارفرمایش همین بود که افراد را فقط برای چندماه نگه دارد و بعد از چندماه عذرشان را میخواست. یا اینقدر شرایط کاری را برای کارمندان سخت میکرد که خودشان قید کار کردن در آنجا را بزنند و بروند. آنوقت او میتوانست ادعا کند که دیدید؟ کسی جربزهی کار کردن دائمی ندارد؟ و او از زیر خرجِ اضافهی بیمهکردنشان و مالیات شرکتی که هنوز ثبت نکرده بود، شانه خالی میکرد.
شغل بعدیاش هم همینطور بود. یک کارفرمای از خودراضی که انتظار داشت دیگران فقط و فقط برای علاقه به شغل به سر کار بیایند. وقتی که یکی از کارمندهای قدیمی را اخراج کرده بود، آمد وسط سالن ایستاد و برای بقیهی کارمندها سخنرانی کرد. گفت فکر میکرده که آقای فلانی به این شغل اهمیت میدهد. فکر میکرد که او به فکر اعتلا و پیشرفت این شغل است و در همین راستا قدم برمیدارد. اما دست آخر به او معلوم شده بود که آقای فلانی هم فقط درگیر چندرقاز حقوق بیاهمیت است که کرایهی خانهاش را پرداخت کند. ظاهراً با گستاخی هرچه تمامتر –همینطور گفت- پیش رئیس آمده بود و حقوقش را درست سر وقت، حاضر و آماده درخواست کرده بود. آنوقت برای شغل، برای پیشرفت شرکتی که در آن کار میکرد، چه اقدامی کرده بود؟ هیچ! سرِ ساعت میآمد، سرِ ساعت میرفت. حتا حاضر نبود نیمساعت زودتر خود را به کارش برساند و یکی-دوساعت بیشتر از ساعتِ کاری معمول بماند. اگر هم میماند که آقا اضافهکاری طلب میکرد و انتظار حقوق بیشتر داشت.
هر بار که کسی اخراج میشد و یا خودش استعفای خودش را بدون حقوق یا با حقوق، با دعوا یا بدون دعوا رد میکرد، جریان همین بود. رئیس میآمد وسط سالن و هرچهقدر که میتوانست پشتِ سرِ کارمندِ اخراجشده بد میگفت و بیپولی، نداری و مستضعف بودن و محتاجِ نانِ شب بودن او را مسخره میکرد.
مرد با خود فکر کرد حتماً سرِ خودش هم همین بلا آمده است. یادش بود روزِ آخر جلو کارفرما ایستاد و گفت ایرادهای بیمورد، حقوق ناکافی، ساعت کاری زیاد و عدم پرداخت حق بیمه چیزی نبوده که او به دنبالش باشد. کارفرما هم بیدرنگ گفته بود: «به سلامت» و او حقوق ماه آخرش را طلب کرد و کارفرما سرش فریاد کشید «همهاش پول، همهاش حقوق، همیشه طلبکارند… ولی کار هیچ» گفته بود: «باید اول بروی تا حقوق عقبافتادهات را بدهم» و او رفت و دو ماه بعد حقوق عقبافتاده را بعد از چندین بار تماس گرفتن و تلفن زدن با اکراه و امتناع دریافت کرده بود.
کارفرمای بعدیاش چه در ظاهر و چه در باطن مثل بقیه بود:
او هم عادت به سخنرانی داشت. صندلی چرمش را به یکی دو کارمندِ حلقهبهگوش دستور میداد تا از اتاقش بیاورند و صندلی را روی سکوی گوشه سالن، پای تابلوی سفیدی که به دیوار زده بودند میگذاشت و روی آن لم میداد. همانطور که قهوهاش را در فنجان طلایی مینوشید با لبخند و آرام برای کارمندانی که لابد به احترام او سرِپا ایستاده بودند سخنرانی میکرد.
دائم از خاطرات افتتاح شرکتش تعریف میکرد. از اینکه در بیست سالگی توانسته بود بدون کمک گرفتن از پدر و مادر و یا دیگر بستگان، شرکتِ اختصاصی خودش را راه اندازی کند و بدون کم و کاست حقوق ده-بیست کارمندش را بپردازد. لابد همه در دل میپرسیدند چهطور؟ و او ادامه میداد که فقط و فقط از پول پساندازم… فقط از پولِ عیدیهایی که سرِ سال -مثل همهی شما- از پدر و مادر اقوام میگرفتم و از فروش هدیههای آنها کارش را راه انداخته است. حقوق کارمندها را داده و آنها را راضی نگه داشته است… تعریف میکرد در نوزده سالگی مجبور شده است ماشین بنزی را که از پدرش به عنوان عیدی دریافت کرده است بفروشد و به جایش یک ماشین ارزانقیمت سوار شود. چه عذابی بوده، چه عذابی بوده است. چه روزهای سختی را تحمل کرده. مجبور بوده به جای بنز، ماشین ارزانقیمتی سوار شود و هدیهای آنچنان ارزشمند را که از پدر گرفته بوده، بفروشد. چه عذاب و سختیکشیدنی از این بالاتر ممکن بود؟
تعریف میکرد روزهای برفی در خانهاش در بالای شهر، در نزدیک کاخ نیاوران تهران مجبور بوده به تنهایی به بالای بام برود و بدون کمک گرفتن از کارگر خانهزادشان برف را با همین دستهای خودش از روی سقف و از روی تجهیزات ماهوارهایش پاک کند. چه روزهای سختی بوده و چه روزهای بدی را گذرانده است. وقتی که دستهایش از سرما کرخت میشدند، وقتی که زورِ سرما از دستکش چرمیاش هم بیشتر بود و دستهایش توی آن دستکش خزدار هم از سرما بیحال میشدند، به چه حالِ بدی دستانش را جلو شومینه گرم میکرده است. انگشتهایش آنقدر بیحال میشدند که حتا رمق نداشتند فنجان قهوهاش را راست نگه دارند.
تعریف میکرد آن سالها مجبور بوده به تنهایی و بدون کمک گرفتن از این و آن به اروپا سفر کند تا بتواند تجهیزات ماهوارهای و کامپیوترهای پیشرفتهی مربوط به راهاندازی کارش را تهیه کند. تک و تنها! در کشور غریب، در وسطِ اروپا از این مغازه، به آن مغازه… از این مال به آن مال سر میزده و خریدهایش را برای خدمتکارش لیست میکرده تا آنها را به تهران بیاورد و شغلش را با آنها آغاز کند. آنهم زمانی که -شماها- لنگِ یک تلویزیون ساده بودید و دلتان را به رنگهای مسخرهی آن تلویزیونها خوش کرده بودید.
تعریف میکرد و حالا بعد از این همه زحمت و سختی دست آخر به سرانجام رسیده است. توانسته است شغل آبرومندی داشته باشد. معتقد بود خونِ ریاست فقط در رگهای عدهای جریان دارد و باقی مردم ذاتاً کارمند و کارگر به دنیا میآیند؛ وگرنه آنها هم با کمی پشتکار خواهند توانست به آنچه او دارد، برسند.
مرد حالا روی روزنامه چمباتمه زده بود و یاد همهی کارفرماهایش، یاد همهی حرفهایشان افتاده بود. همهی آن به ظاهر رئیسها. کسانی که حتا نمیتوانستند او و امثال او را درک کنند. به آنها به چشم یک مهرهی بیارزش نگاه میکردند. یادش میآمد یک روز توی اتوبوس از پنجره به بیرون نگاه میکرده است. خودرویی با سرعت از پارکینگ ساختمان بزرگی خارج شد و به پاهای دربانِ جوانی –که هنوز فرصت نکرده بود بعد از باز کردن در، از جلو آن کنار برود- کوبیده بود. دربان لنگ میزد و مردِ راننده با خندهای که روی صورتش فواره زده بود از پنجره خودرو سر بیرون آورده و دربان را به باد فحش کشیده بود و سرانجام بیتفاوت به حال و احوال او از خانه خارج شده و در خیابان پیچیده بود.
چرا انگار دو دسته آدم مختلف توی دنیا زندگی میکردند؟ آیا همه جای دنیا همینطور بود؟ همهجا قویترها و ضعیفترها در مقابل هم بودند و ضعیفترها مورد ظلم واقع میشدند؟ حیوانات چه؟ آنها هم همینطور بودند؟ یادش آمد تمام حیواناتی که به صورت گلهای زندگی میکردند، اغلب عضوِ پیر و از کار افتادهی گروهشان را طرد میکردند. مثلا شیرها. شیرِ پیری که دیگر قدرت شکار کردن نداشته باشد از گله کنار گذاشته میشود تا در تنهایی بمیرد. این سرشت حیوانات بود. بیاینکه کسی از کسی دلخوری داشته باشد. آیا انسانها مثل حیوانات بودند؟ مثلا مثل گرگها؟ کسی را به عنوان عضو آلفا و رهبر گروه قبول میکردند و کسِ دیگری را بتای گروه میدانستند؟ آیا همهی اعضای یک گلهی گرگ به پیروی از آلفایشان راضی بودند؟ به این دلیل که هیچکدامشان قدرت رویارویی با آلفا را ندارد او را به عنوان رهبر پذیرفته بودند و با این واقعیت کنار آمده بودند؟ همه به این وضعیت عادت داشتند؟
چهقدر اندیشیدن سخت بود.
یادش آمد همین چند وقت برای اینکه از شر آن کارفرماها راحت شود به دکانداری پناه برده بود. آنهم با کمترین سرمایه ممکن. تقریبا چیزی نزدیک به هیچ. با گرفتنِ وام و قرض گرفتن از این و آن سرانجام پولی جمع شد و آنرا تمام و کمال به عنوان رهن مغازه پرداخت کرده بود. قرار بود هر ماه مبل نسبتاً زیادی را هم به عنوان اجارهی مغازه پرداخت کند.
با خودش که حساب کرد دید هر سال ادارهی اصناف مبلغی را به عنوان داشتن شغل صنفی از او طلب میکند. به ادارهی شهرداری هر سال (یا بعد از پایان قرارداد اجارهی مغازه) باید مبلغی را به عنوان حقالزحمه بپردازد. پول آب و برق و تلفن را حساب کرده بود و بدتر از آن پول مالیات بود. مالیاتی که بابت درآمدی که کسب میکرد (یا انتظار داشتند که کسب میکند) از او طلب میکردند.
همهی هزینههای سالیانهی مغازه را حساب و جمع کرده بود. عدد را بر روزهای سال تقسیم کرد و خرجِ روشننگهداشتن چراغ مغازه را حساب کرده بود. روزانه باید پنجاه هزار تومان کنار میگذاشت. این پول فقط برای این بود که او حالا اجارهدار یک مغازه و یک صنف است. پیش از فروش روزانهاش، پیش از محاسبهی دخل و خرج، پنجاههزارتومان به دولت بدهکار بود… اگر درِ مغازه را باز میکرد، مردم هم کرور کرور به او مراجعه میکردند، همه دستمزدش را میپرداختند، کسی نسیه نمیبرد، کسی سرش کلاه نمیگذاشت و بعد خرجِ خرید اجناسش را از دستمزد و پول دخل کم میکرد، میبایست حداقل پنجاه هزارتومان سود کرده باشد تا بتواند خرجِ داشتن مغازه را بدهد و به دولت بدهکار نباشد. حالا خرجِ پوشاک و لباس و خورد و خوراکش چیز دیگری بود.
اما او روزانه حتا همینقدر هم دریافتی نداشت. هشتاد درصد همان چندهزار تومانی که در روز از مردم پول میگرفت خرج خریدِ دوبارهی اجناس فروخته شده میشد و آن بیستدرصد باقیمانده جوابِ بدهی دولت را هم نمیدادند. آنهم با وضعیت گرانی و اوضاع مالیِ بد مردم که خرید هر روزهشان روز به روز کمتر و کمتر میشد.
یادش آمد همین حرفها را به مأمور مالیات زده بود. و او خودکارش را در دستش بازی داده بود و همانطور که حرف میزد زیر برگهی او را با مخالفت درخواست تخفیف امضا کرده بود. میگفت خب! همهمان خرج داریم. من هم اگر خرج زندگیام را، خرج خورد و خوراک خود و بچههایم را از حقوقم کم کند چیزی باقی نمیماند. همهمان وضعمان همین است. این دلیل نمیشود که مالیات مقرر شده را نپردازید.
مرد میخواست بگوید مگر خرج این خودکار، آن صندلی که بر رویش نشستهای و آن میزی که پشتش هستی. آن همه کاغذی که امضا میکنی، پول چراغِ اتاقت و خیلیهای دیگر را از حقوقت کم میکنند؟ من از خرجِ خودِ ملک مغازه گفتم و تو خرجِ زندگیات را به رخم میکشی؟! اما چیزی نگفت.
میخواست بگوید مگر قرارِ مالیات بر «درآمد» نیست؟ چهگونه و چهطور چنین مالیات نابحقی به درآمد ناچیز من اختصاص دادهاید… آیا عادلانهتر نبود که مالیاتم را بر اساس درآمدِ دریافتیام، با توجه به مقدار سرمایهگذاریام در آن مغازه حساب میکردید؟ اصلاً مغازهام را دیدهاید؟ جنسهایم را روی رجهای خالیِ قفسهها تماشا کردهاید؟ یا همینطور نادیده و از روی اسمم برایم مالیات تعیین کردهاید؟ اما چیزی نگفت.
خطوط آگهیها دوباره توی چشمهایش جان گرفتند. وسط اتاق روی روزنامهها خمیده بود و به آگهیها زل زده بود و افکار مختلفی از سرش میگذشتند. حالا دوباره به روزنامه پناه آورده بود. لابهلای آگهیهای مختلف میگذشت؛ سنش را، عمرش را، سابقهی کارِ بدونِ بیمهاش را، تحصیلاتش را و مدرکِ سربازی که هرگز به کارش نیامده بود را از نظر میگذراند و دور شغلهایی با کارفرماها و رئیسهایی یک شکل خط میکشید، علامت میزد و با منشی آنها –که احتمالاً موجودات کارمندی مثل او بودند- قرار ملاقات مصاحبهی شغلی میگذاشت.
چهقدر زندگی سخت بود؟
29 مرداد 1397
پینوشت 1: نوشتهی بالا پیش از آنکه داستان باشد، ظاهراً خودنگارهایست که از تجربیات و آنچه دیدهام و به سرم آمده است حرف میزند.
پینوشت 2: اغلب از من میپرسند چهطور میشود که راجع به فلان موضوع داستان مینویسی؟ حالا میتوانم بگویم «وقتی که به اندازهی کافی از دست آن موضوع عصبانی باشم».
هر وقت که موضوعی از درون مرا به خشم بیاورد و کسی نباشد که عصبانیتم را بر او خالی کنم ناچار میشوم خشمام را به صورت داستان و نوشته دربیاورم تا شاید دیگرانِ خواننده را هم مثل خودم عصبانی کرده باشم. حالا که دستم و دستتان به آنهایی که عصبانیام کردهاند نمیرسد، بیایید با همدیگر نسبت به آنها عصبانی باشیم.