داستانک «پروژه قارهسوزی»
قبلا درست همین وقتها شب بود. آسمان تاریک میشد. آنوقتها گاهی که ماه کامل بود، لکهی زرد کمرنگی لابههای ابرها تکان میخورد. حتا نمیشد تشخیص داد که ابرهای واقعی کدامیکی هستند. سیاهترها؟ یا سفیدترها؟ زمینهی آسمان را نمیشد تشخیص داد. اگر همسایهها لطف میکردند و توی رختخوابشان همدیگر را توی بغل میگرفتند و چراغهایشان را خاموش میکردند، میشد دید که نور ماه روی شیروانی خانهی روبرویی میافتد. حالا اما اینطور نیست. درست مثل یک یقهی بدقواره توی گردن آسمان یک چیز دایرهیی کدر بدرنگ بالا آمده است. از پشت جای خالی خانهها، درختها، آسمانخراشها، حتا آندورترها از پشت جای خالی کوههای سنگی ترکیب ناجورش توی ذوق میزند. هیچوقت تلاش نکردم که اسمش را حفظ کنم. فرقی هم نمیکرد. برایم اهمیتی نداشت. گیرم «عباس»، «محمود» یا «سیارهی جدیدالتأسیس بهمان». چیزی که… ادامه »داستانک «پروژه قارهسوزی»