داستان من و زنم ::: سی
زنم را پیدا کردهام. همان کسی را که همهی عمر دنبال آن بودم… زنم را پیدا کردهام. خودِ واقعیاش را پیدا کردهام. حالا دیگر خیال و رویا نیست. همه چیز واقعیست. آسمان و آفتاب واقعیست. ابرها واقعیاند. باران واقعیست. حتا برف هم واقعیست… ناگهان از خواب میپرم. بازهم خیالاتی شدهام. باز هم خیال کردهام که با او هستم. ازین فکرهای مسخره و تلخ خسته شدهام. دلم میخواهد زنِ واقعیام را پیدا کنم.
زنم میگوید:
– «خب تقصیر خودته. زودتر دست به کار شو و منو پیدا کن.»
حالا دیگر وقتش شده است که زنم را پیدا کنم. یک احساس خواستن عجیب درونم موج میزند. دلم میخواهد با تمام خودم با یک زن زندهگی کنم. با او زنده باشم، قدم بزنم، خیال کنم و حرف بزنم. به فکر یک رفاقت چندساعتهی کافیشاپی، یا یک قرار رومانتیکِ مخفیانه در خانهی همدیگر نیستم. زنم را برای تمام لحظات روزمرهی زندهگیام میخواهم. برای ساعت 3 و 4 نیمهشب که احیانا از خوابی بد میپرم. برای صحبت کردن از پشت آیفون که زنم را صدا کنم و بگویم: «وا کن! منام» و او بداند که «من» کیست. و او منتظر من باشد. دلم تمام اینچیزها را میخواهد.
دلم میخواهد متاهل باشم. کمی از سنم خجالت میکشم. فکر میکنم در حال پیر شدنام. روزهای زندگیام به سرعت میگذرند و ماه روی ماه و سال روی سال میآید و به سن و سالم اضافه میشود.
زنم میگوید
– «پیرمرد! پاشو تا رنگ موهات مثل دندونات سفید نشده یه فکری کن.»
– «کجا باید دنبالت بگردم؟ با تانگو و وایبر و بیتاک و اینا نیئربای بزنم و ببینم کدوم طرفی؟ اگه اصلا گوشی اندرویدی هوشمند نداشتی چی؟ یا اگر داشتی و توی هیچکدوم اینا عضو نبودی چی؟ تو فیسبوک دنبالت باشم؟ اگه عضو فیسبوک نبودی چی؟ تو خیابون؟ تو کوچهها؟ چطوری؟ اگه سرکار بری و ساعت سرکار رفتنت با ساعت در دکون اومدن من یکی نباشه که هیچوقت ممکن نیست ببینمت. به ایناش فکر کردی؟»
– «اینا مهم نیست عزیزم. قسمت هرچی باشه همون میشه. بالاخره باید پیدام کنی.»ادامه »داستان من و زنم ::: سی