بگذار برای تو حالا از این غروب جمعه بگویم که انتظار میکشم تا بیایی. روبهروی باغِ اساطیریی تمدنِ از رنگ و رو رفتهام هنوز قناریی تلخیست که آوازی سوزناک را زمزمه میکند. همینها بود. نه؟
و تو از پشتِ خاطرات دورِ زندهگیی من میآمدی با شاخهی سلامی که لابهلای موهایت جا خوش کرده بود. همین روزهاست که پاییز بیاید و منِ خسته میخواهم روی سنگفرشهای پیادهرو دراز بکشم و جای قدمهای تورا تا بهار ببویم. از کدام بام به پرواز در میآیی و بر کدام گوشهی بامم بالِ پر اشتهاییی عشقت را آهسته جمع میکنی؟ بر کدام گوشهی این بامِ احساس؟
برای تو اینجا دامی نیست که اسارت را به لبان برآماسیده از عطشت بچشاند. تنها هجوم تنهاییی من در عصرهای هر روز جمعهام-شاید- تو را دچار هذیان و اضطراب کند.
دلم میلرزد هنوز و صلیب خوشتراش خالیام روی تنهی این درخت منتظر توست تا به نینیی چشمهای تو خیره شود و از قدمت تمدن بیوقتییم بگوید.
همینجا بود. روی یکی از همین درختها. بیحوصله نشسته بودم و در ناخودآگاه من آگاهی از تشویش گاهبهگاهم حضور داشت. به جانِ درخت افتاده بودم و جانم که سرشارِ یادِ تو بود، تورا کم داشت.
روی یکی از همین درختها بود. مطمئنام. آن روز که نشانت داده بودم و میخندیدی؛ دست بر نشانِ تنهایی میکشیدی. آنجا بودی مگر نه؟
نه! درخت نمیتواند نشانِ هذیانم را بلعیده باشد. همینجا بود. نه؟ درست همینجا بود.
کجای قصه بودیم؟ کدام شاهزاده بودی تو و کدام شوالیهی بی سلاح من؟
خندیدی. گفتی نه! تو شمالیهی ذی صلاحی. مگر نه اینکه از شمالِ آب و هوای دردها میآیی؟ مگر نه اینکه قامتِ تو تا شمال مساحت غربت و انتشار قد کشیده است؟
و من میدانستم که جرثومهی فساد باغها کلاغ نیست. و همین بود که پشت تمام سرهای مترسک خندیدم و بیجهت از خواب پریدم. همینجا بود که صدای رود، روی موی رویای شوی تو بود و تو میخواستی که خانهات از حضور پر رنگ اطلسیها احساس غربت کند. کلاغ بیاختیار از معبر من پریده بود و خروسِ بادنما بیجهت شده بود و دنبال کسی میگشت تا پیکانِ بیفرودش را بر نشانِ دستان کسی بنشاند.
دلم میخواست میشد تا شنیدن تو تا انتهای جاده رد پا را بر تن جاده کشید و زل زد گاهی به نقاشیی درهم درگیریام که به تو میرسید.
رویا به سر رسیده بود یا سر رسیده بود بیوقت، میان تشویش ما. آیینه قد نمیداد و من هنوز نمیدانستم پایان حرفهایم را پشت کدام نقطه باید فراموش کنم./.