باغچه در حال انحلال و بلور ترد استقامت روی شیروانیی ما بازیچهی دست باد شده است. همیشه غربت ابتدای جملههای من رنگی تازه میگیرد و حس میکنم برای بوئیدن شاخهیی گل تمام عطرهای عالم بو به بو دست به دست هم دادهاند تا حوالیی غربت، عطر وطن و حسرتش از همیشه تا همیشه تازه بماند.
میخواستم برگردم به روزهای گذشته به انتهای دالانهای تودرتوی خاطرات نزدیک شوم و تا ساحل دوردست، تا فانوس دریایی کمسو بیامان پارو بزنم. نباید به چیزی عادت کرد که این چنین خروش بیدادگردی را روی وسوسهی دیوار میچسباند؛ و معناگریز تا اتمام جادههای جهان چهگونه میتوان انتظار تماشای عقوبت این همه نفرین و ناله را تاب آورد؟
میبینی؟ هنوز بوی جنون میدهم و پاییز با گربهی سیاه و سفید شیروانیهای باغچهی همسایه رفاقتی غریب دارد. پدر رفته تا با بوی چرک پول برگردد و مادر سفرهی رنگینی برای ضیافت شبانه پهن میکند. گرمای تند روزها تمام شبها را کلافه کرده است. خورشید دچار زردرویی همیشهی تاریخ پشت پردهی کدرترین ابرها کمین کرده و خاک روی دل زمین ماسیده و تا صدای آژیر روی خیابان و کوچه کشیده میشود، هوای ندامت به انتظار توقف روزها خرناسه میکشد. کسی تورا صدا نزده بود، که بیخود به سمت درازترین زبانها قد کشیدی.
لهجهی تهمتروای فوارهها تا بلندترین آبها پرواز میکرد و میدانستم که باتو هیچکس حرفی نخواهد زد. دور تا دور تو را تفتهگی عقوبت اشغال کرده و بیجهت از جهات مختلف ادراک بر گناه قومی نگریستی که هرگز توان رویارویی مرگ را نداشتند.
حالا دچار قدسیت روزها، مخدوم بیمواجیب نفرتام. از دیروز بریده، رنگ امروز ندیده و به حال و روز فردا بیتفاوتام. میان خاطراتی که رنگپریده در پستوی تو در توی ذهنم جا خوش میکنند، تصویری پر رنگ از توست که هر روز به خیالات و اوهام خویش تقدیم میکنم. نه شناخته تو را، دیده، نه رِنگ صدایت شنیده، از تنُدخویی تصادم اندیشهات با رویای سرخم صفحههای بیصدایی، تاریخ را با قیژ قیژ خشک مدادم به خروش دعوت میکنم. و اینگونه ناتمام تمام میشوم.