بازگشت به سرزمین تِرامانْدا
شبی سوار بر مرکب تیزرو خود از قلعههای دورِ تصمیم باز میگشت. در خود جوششی تازه از اعتقادی اجباری یافته بود. مضطرب و پریشان از رهگذران جادههای انتظار، نشانِ کلبهی پیرمرد سرزمینم را میپرسید. مگر نگفته بودم؟ به او گفته بودم از تراماندا نمیتوانی دور افتاده باشی. روزی حتا در روزهای خاکستری تشویش به او بازخواهی گشت. باور نداشت. چمدانی از شبهای خوشِ خاطره ساخت، نگاهی به دورهای انتظار انداخت و ردپایش را روی خاک سُست تصمیم، ترسیم کرد. به او گفته بودم که رد پایات را خاک سستِ تشنهی انتظار خواهد بلعید و هر روز از پس روزی دیگر به انتظار قدوم متزلزل عابری خواهد ایستاد. مگر نگفته بودم؟ انتظار یعنی ایستادن روی خاکی که فراموش کار است و تو گناهکار خواهی بود که فراموشی خاک را لگدمالِ همیشهی… ادامه »بازگشت به سرزمین تِرامانْدا