مدتیست خبری از او ندارم. نه او را دیدهام، نه خبری از او شنیدهام و نه اتفاقی افتاده که من را به یاد او بیندازد. احساس میکنم همهچیز در یک خلاء سفید بیانتها میگذرد. دور تا دورم را سفیدی و نور احاطه کرده است و گهگاه هالههای مه و نور در هم میغلتند و جای خود را به دیگری میدهند. حتا خودم را هم نمیتوانم ببینم. با اینهمه هیچ چیز کسالتآوری وجود ندارد. این را خوب میدانم که کسالت، رخوت و نا امیدی در خلاء جایی ندارند. اما در من چیزهای دیگری میگذرند. فکر میکنم باید با زندگی سازش بیشتری داشته باشم. دیگر انتظار چیزی را نکشم و به اولین چیز در دسترس چنگ بیندازم و او را به سمت خودم بکشم.
شاید خودم همه چیز را سخت کرده باشم. میتوانستم راحتتر به سمت یک زندگی عادی و معمولی -از همانهایی که دیگران خودشان را توی آن انداختهاند- بروم و احتمالاً تا آخر عمر با آن شاد باشم. اما نتوانستم. نشد که با فکر چنین چیزی کنار بیایم.
ازدواج و بعد از آن بچهدار شدن اعتماد به نفس بالایی میخواهد. دوست دارم این طور خیال کنم که بچهدار شدن و زاد و ولد، درست مثل جریان تولید مثل و تداوم نسل باقی جانداران است. درست مثل گیاهان که وقتی سر از خاک بیرون میآورند به سمت خورشید قد میکشند و هرچه در توان دارند برای حفظ خودشان و بعدتر برای حفظ نسلشان تلاش میکنند. یک جور سرشت حجاری شده در روح و روان موجودات زنده باعث و بانی این اتفاق است.
حیوانات ماده به دنبال نر قوی هستند و «اجازه تداوم نسل» را فقط به او میدهند. انگار که تنها او میتواند از پس زندگی، شکار کردن و زندگی در شرایط سخت آب و هوایی برآید. انگار تنها اوست که میتواند این ماده را تا دورترین نقطه از خط شروع زندگی (نقطهی آغازین تولد) ببرد و در این راه خصلتهای خوب هر دو را به بهترین شکل ممکن از طریق زاد و ولد به موجودی مثل و مانند خودشان منتقل کند.
قضیه انسانها هم کم و بیش به همین صورت است. تمامِ چندسالهی عمر خودشان را صرف تهیه سرپناه و سیر کردن شکم خودشان میکنند و بعد از آن برای هرآنچه دارند به دنبال داشتن ورثه، زاد و ولد میکنند. گاهی به این فکر میکنم اغلب بچهها وارث ژنهای ناکارآمد نسل قبلی خودشان میشوند که البته با قانون انتخاب طبیعی در تضاد است. مثلا از پدری که اخلاق بد و تندی دارد و مادری که شلخته و کثیف است تنها همین خصلتهای بد به نسل بعدی خودشان منتقل میشود و آن فرزند نیز بعد از چندسالی که از آب و گل درآمد و به دنبال یاری رفت همان مجموعهی خصلتهای بد را (که خلاصه شده و قویتر شدهی تمام خصلتهای بد و منفی پدر و مادرش است) به نسل بعد خودش منتقل میکند.
وقتی به گذشته نسل خودم نگاه میکنم. وقتی خاندان پدری خودم را تا چندین و چند نسل عقب و جلو میکنم، متوجه میشوم که گویا یک ژن نیمه مثبتی در بعضی از زاد و ولدها به نسل دیگری منتقل شده است. طوری است که خیال میکنم خود من هم وارث همان ژن نیمشکسته و لبپریده هستم. ژنی که به اندازه کافی قوی نیست تا به کمال برسد و شاید هم به خاطر تنبلی و وجود ژن تنبلی دیگری که در کنار او قرار میگیرد ناکارآمد میشود. کم و بیش احساس میکنم یک ژن نیمههنرمند ضعیف و لاغر و بیمار در بعضی از خاندان پدری من قرار دارد. این ژن مثل حباب نازک آبی گهگاه در بعضی از زاد و ولدها سربلند میکند و هنوز به اندازه کافی رشد نکرده و بالغ نشده، میترکد. همانجا تمام میشود. و دوباره همین ژن با همین خصلت «نیمهکارهرهاشدگی» و نابالغی دوباره و دوباره به نسل بعدی منتقل میشود. در من اما احساس میکنم ژنی با خصوصیاتی غریب غوطهور است. دست و پا میزند و چون لحظات آخرین حباب آبی در برکهیی متروک آماده ترکیدن میشود. دلم نمیخواهد این اتفاق بیفتد. نمیخواهم این حباب را به حال خودش رها کنم و درست همین حبابِ رها شدهی در حال ترکیدن را به نسل بعدی خودم منتقل میکنم. دلم میخواهد مادهی نرینهگی من یا قدرت این را داشته باشد که در دم، به محض قدعلم کردن حباب، آن را در جا از بین ببرد یا آنقدر قوی باشد که بتواند آن حباب را به درجات بالاتری برساند. شاید مثل صابون باعث کشش بیشتر حباب شود و تلاش کند که حباب نازک آب را دستکم به حباب نازک بلوری تبدیل کند.
من باید ماده غریب و قوی خودم را پیدا کنم. نه بخاطر خودم، نه بخاطر زندگی کم و بیش یکنواخت و مسخرهیی که میتوانم داشته باشم. شاید تنها به خاطر همین ژن نیمجویده و ناقص، به خاطر همین ژن نیمههنرمندِ سرخورده. ژنی که نه آنقدر قوی است که نام و نشانی بهم بزند و خودش را توی هزارهیی جدید جاودانه کند و نه آنقدر ضعیف که در دم جان بدهد. تنها و تنها به خاطر ژن دست و پا گیری که نمیگذارد بیخیال به دنیا نگاه کنم و تمام تلاش خودش را برای رسیدن به نقطهی تعالی خودش –ترکیدن- انجام میدهد.
حالا فقط جریان خودم و زندگی خودم نیست. باید کاری کنم و باید بهترین انتخابم را حداقل برای این ژن سادهی بیدست و پا انجام دهم. باید کاری کنم تا حداقل در نسلهای بعدی بتواند به کمک ژن قویتری از مادهی احتمالی قویتری، خودش را با دنیای جدیدش وقف دهد و دست کم باعث نترکیدن خودش شود.