خستهگی
بیخود هوای دشنام به سرم زده است. چیزی در من است، مثل حس بوییدن، بیآنکه بدانم به یاد چه افتادهام. انگار که دلگیر باشم از اتفاقی و هنوز انتظار جاده را ستایش کنم. من از اینجا عبور خواهم کرد و بوی دلگیری از ردپای من به هوا خواهد خاست. روی دیوار، گذشتهی من تکرار خواهد شد. من گذشته را مثل یک تصویر پلید همیشه در برابرم خواهم داشت. من باید بروم. باید دور شوم از این تردیدِ ننگین. میخواهم همه چیز را ببندم. مثل پنجرههای سیستم عامل این کامپیوتر. روی ضربدری که کمتر دیده میشود تقه بزنم و بازگردم به تصویری، به خاطرهیی که همیشه برایم آشناست. یا ارتباط خود را با جهانی که همیشه ستایش کردهام قطع کنم. باید برخیزم. شاید هم باید بلند شوم. باید پنجرهها را ببندم.… ادامه »خستهگی